زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

3


 

وقتی ازش خداحافظی میکنم که برم بیرون ، یهو میگه :مگه چادر سرت نمیکنی؟ ... میگم :با ماشین میرم که ... میگه: میدونم ولی قرار بود وقتی تنها میری بیرون چادر سرت کنی ... لجم میگیره .. خیلی ... مخصوصا وقتی ازم میخواد برگردم و چادرم رو بردارم، و یادم میفته که ظهر شستمش و الان اتو نداره .. یه نگاه به ساعتم میندازم ... با عصبانیت میگم : دیرم شده دفعه بعد ، الان دوستم منتظرمه ... و عصبانیتم بیشتر میشه وقتی با خونسردی میگه:عیب نداره ، بهش زنگ بزن و بگو نیم ساعتی دیرتر میرسی .. چند لحظه به چهره خونسردی که به خودش گرفته با حرص نگاه میکنم ... نمیفهمم چرا داره لجبازی میکنه ... اونقدر الکی اعصابم به هم میریزه که جلو خودش تماس میگیرم با لیلا و میگم مشکلی پیش اومده و نمیتونم بیام ... میرم توی اتاق و در رو محکم میبندم ... خودمو میندازم روی تخت ... و سعی میکنم تمام عصبانیتم رو با گریه خالی کنم ... به دقیقه نمیکشه که میاد توی اتاق ... تصور در آغوش کشیدنم رو با این جمله از بین میبره : تو که ماشین رو لازم نداری،نه؟ من برم شرکت، برمیگردم ... سرمو بلند میکنم و با بهت به خارج شدنش از خونه نگاه میکنم ... دلم میگیره .. اونقدر که دوباره اشکام، سر میخورن روی گونه هام ... منتهی اینبار ... در سکوت ...

کنارش روی تخت دراز کشیدم ... با فاصله ... فاصله ای که قلبم رو داره به درد میاره ... توی این تقریبا 11 ماه، جز در مواردی که پیش هم

 نبودیم، محال بود بدون آغوشش خوابم ببره .. ولی حالا ... برمیگردم و به قفسه سینه اش که داره به آرومی بالا و پایین میره نگاه میکنم ... این ینی خوابیده ... بیتاب تر میشم ...برای گذاشتن سرم روی سینه اش ...  اونقدر با خودم کلنجار میرم که آخر میچرخه و پشتش رو بهم میکنه ... اشکام میریزن ... آروم ... بی صدا ... دوست ندارم الکی الکی همه چی جدی شه ... ولی انگار شد ... انگار اولین قهر زندگی مشترکمون شکل گرفت