زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

22


از اولین باری که احساس مادر بودن وجودم رو قلقک داد ، تقریبا یک سال می گذره ... و این احساس ، با تاکید های گاه و بی گاه حامد داره کم کم در وجودم رشد میکنه ... دیگه به مرزی از دیوونگی رسیدم که وقتی برای خودم میرم خرید، اگه چیزی چشمم رو بگیره ، حتما برای دخترم میخرم ... حامد هم همیشه اخم میکنه و میگه مگه تن پسر لباس دخترونه میکنن؟؟؟ ... منم همیشه با خونسردی میگم نخیر ولی بچه من حتما دختره ... 

لباسا رو میریزم تو ماشین ... دکمه اش رو میزنم و همونجا رو زمین میشینم ... آروم آروم شروع میکنه به دور زدن ... یک ماهی میشه که منابع آزمون وکالت رو تهیه کردم ... جست و گریخته میخونم .. ولی خیلی سخته... مخصوصا وقتی به مشکل برمیخورم و کسی نیست که ازش سوال کنم ... فکر کنم باید وسایل اتاق کوچیکه رو ببرم خونه مامان تا کم کم وسایلی که میخرم رو بچینم توش ... اگه یه وقت سر آزمون حالت تهوع بهم دست بده و نتونم جواب بدم چی؟ ... اصلا حامد رو متقاعد میکنم بچه دار شدنمون باشه واسه بعد آزمون ...

ظاهر شدن ناگهانی حامد تو چهارچوب در منو میترسونه ... با خنده میگه : چرا اینجا نشستی؟ ... با کلافگی از جام بلند میشم ... سبزی های توی دستشو می گیرم و میگم : واسه اینکه نمیدونم باید چکار کنم ... بسته های سبزی رو از پلاستیک درمیارم .. میخوام نخ دورشون رو باز کنم که در عرض چند ثانیه میبینم رو هوام... در اون لحظه بدون اینکه به علت کار حامد فکر کنم ... فقط جیغ میزنم و التماس میکنم ... ولی جواب حامد به تمام حالتهام فقط خنده اس ... وقتی میبینم هیچ راهی نیست میچرخم از گردنش میگیرم و به هر زحمتی هست از رو دستاش میام پایین ... با عصبانیت میگم: معلوم هست چکار میکنی؟؟؟ ... میگه : تو جوابم چی گفتی؟ ... گیج نگاش میکنم ... که خودش ادامه میده : آها ، گفتی نمیدونم باید چکار کنم ... هنوز دارم نگاش میکنم ... گونه ام رو میبوسه و میگه :هر موقع داشتی میفتادی، راه پیدا کن خانومم ... داره میره سمت اتاق ... و کم کم جای گره ابروم ... خنده میاد رو لبام... 

حتما می تونم راه پیدا کنم