زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

50


به شکم بزرگش نگاه میکنم ... به سختی خودشو جابه جا میکنه ... چشممون که تو چشم هم میفته لبخند میزنیم همزمان ... میگم : دختره؟ ... لبخندش بسیط تر میشه و میگه : آره ! شما چند وقتتونه؟ ... میخندم و میگم : من تازه اومدم برای آزمایشام .. میگه : به سلامتی . زشت شدم؟ ... با گیجی تموم نگاهش میکنم ... به نظر ورم داره... میگم : نه ! مگه میشه مامانا زشت باشن؟ ... سرشو میاره نزدیک ... با صدایی آروم شروع میکنه به دردودل ...

صندلی ماشین رو کمی میخوابونم ... میگه : خسته شدی ؟ ... میگم : آره خیلی علاف شدم ... میگه : چیز میخوری برات بگیرم ؟ ... نچی میگم و روی صندلی ماشین لم میدم ... دستمو میگیره تو دستش و آروم پشت دستم رو نوازش میکنه ... چشامو میبندم و میگم : دوست ندارم بریم خونه ... پشت دستمو میبوسه و میگه : چشم ! هرجا دوست داری میریم ... 

حنانه تقویم رو نگاه میکنه و میگه : بله ، پنج شنبه و جمعه و شنبه تعطیله ... امیر میگه : موافقین؟ ... شونه مو بالا میندازم و به حامد نگاه میکنم ... که تصمیم رو اون بگیره ... میگه : فکر نکنم مشکلی پیش بیاد ! فعلا که موافقیم .. میرم تو آشپزخونه سری به غذا بزنم ... حنانه همرام میاد .. روی صندلی میشینه و میگه : دکتر چی گفت؟ ... با تعجب نگاهش میکنم ...قرار نبود کسی بدونه فعلا ... 

شاید چون من تک فرزندم ، حس وابستگی حامد به خواهراش رو نمیتونم درک کنم ... شاید هم واقعا زیادی باهاشون صمیمیه که مسائل خصوصی زندگیمون رو مطرح میکنه ... هرچی که هست ... چون فعلا حوصله بحث و درگیری ندارم ، به این موضوع اشاره ای نمیکنم ... 

هالوژن های پذیرایی روشنن ... میشینم روی مبل ... ساعت از 2 هم گذشته ... یه احساس بدی باهامه ... نمیدونم چی .. احساس میکنم خسته شدم ... کم آوردم ... احساس میکنم دارم کار اشتباهی میکنم میخوام حامله شم ... خودم دارم از این زندگی خسته میشم ... دیگه چرا باید یه موجود بدبخت رو جایگزین خودم کنم ... احساس روزمرگی شدیدی تو زندگیمون وجود داره ... چرا فکر میکردم من و حامد تافته جدا بافته هستیم ؟ چرا فکر میکردم ما استثناییم و میتونیم زندگی ای جدا از شکستای معمول داشته باشیم؟ ... دلم برای شیرینی روزای اول زندگیمون تنگ شده ... هنوز خیلی زوده که احساس کنم همه چی یکنواخت شده ... اما چرا شده؟؟؟



Rozhbanoo عزیزم ... ممنونم بابت کامنتت ... 

49


خانم ها هیچ وقت نباید عاشق بشن ... از نظر من

چون ویژگی اصلی و ذاتی هر خانمی ، از خود گذشتی و فداکاریه ... یعنی هر خانمی به صورت فابریک، این خصیصه رو داره ... حالا اگه این خانم عاشق بشه ، دقیقا همین ویژگی ها ( که توی هر فرد عاشقی هم دیده میشه ) به این خانم اضافه میشه ... و نتیجه اش میشه ازخودگذشتگی و فداکاری بیش از حد .. و جایی فاجعه رخ میده که به همین میزان ، از طرف مقابل ، بازخورد دریافت نکنه ... 

خانما فقط باید دوست داشتنه باشن ... نه اینکه عاشق شن .. 


وقتی ازش میخوام ، بریم جایی که من دوست دارم و شام بخوریم .. اعتراض میکنه و میگه : مگه شهر فقط همون یک رستوران رو داره؟ خسته شدم از بس رفتیم اونجا ... ناخودآگاه میرم تو خودم ... ساکت میشم ... و فقط از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکنم .. متوجه ناراحتی ام میشه ، دور میزنه تا برگرده همون رستورانی که من دوست دارم ... اما دیگه برام ارزشی نداره ... حتی با شوخی های حامد هم دیگه حالم سر جاش برنمیگرده ...

مسواک میزنم و رو تخت دراز میکشم ... چند دقیقه ای هست که خوابش برده ... ولی من نمیتونم بخوابم .. و چیزی مثل خوره داره درونم رو از بین میبره ... من تا به حال حتی نشده یکبار هم نسبت به علاقه حامد به چیزی بگم خسته شدم ... تو هر موردی ... پس چرا حامد اون حرف رو به من زد؟ ...یاد این افتادم که دو ساله به خاطر تنفر حامد ، نسبت به لوبیا سبز ، منم پا رو علاقه ام گذاشتم و استامبولی درست نکردم ... پس چرا نگفتم که خسته شدم؟ ... یا به خاطر حامد چادر سرم میکنم ... که به شدت ازش متنفرم ... پس چرا چیزی نمیگم؟ ... چرا چون چای دارچینی دوست داره ، علی رغم میلم ، خودمو عادت دادم به عطر دارچین؟ ... چرا خسته نشدم؟ ... و خیلی از سوالایی که وقتی به همه شون فکر میکنم ... فقط یک جواب دارن ... 

زندگی سخته ... دارم ازش خسته میشم ...



ماندانا طورانی :


هیچ وقت حد خودم را نفهمیده ام

مثلا 

پای عشق درمیان باشد 

می خواهم 

جای دوست داشتنت

هی برای تو 

بمیرم ... بمیرم ... بمیرم ...