زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

5


 

حال و هوای محرم باعث میشه ناخودآگاه به زبون بیارم "چقدر زود گذشت" ... و واقعا چقدر زود گذشت ... انگار همین چند ماه قبل بود که فهمیدم حامد واسه به دست آوردن من نذر کرده بوده ... و اینکه چقدر از ته دل ذوق کردم واسه این همه عشقی که بهم داره ... وقتی افکارمو بهش میگم، سرم روی شونه اش و انگشتاش بین موهامه ... احساس آرامش هم مثل همیشه موج میزنه توی ثانیه های این روز هامون ... و وقتی میگه : میخوام این نذر رو هرسال ادامه اش بدم،واسه شکرگزاری ِ داشتنت ... دیگه واقعا نمیدونم چی باید بگم ... و البته ته دلم یه ذره از خودم دلخور میشم که چرا من نباید سورپرایز های قشنگی واسه حامد و عشقمون داشته باشم ... 

سر کار ... دانشگاه ... کارای خونه ... روضه های مادرشوهرم ... اینقدر یهو کار رو سرم میریزه که واقعا کم میارم ... که شبا به تخت نرسیده ، بیهوش میشم ... که گاهی واقعا صدای حامد در میاد که بهش بی توجه شدم ... 

علی رغم خستگی و تمام گرفتاری های روزمره ... تصمیم میگیرم غذای مورد علاقه اش رو درست کنم ... میاد توی آشپزخونه ... و عمیق نفس میکشه ... میگم : از الان به دلت صابون نزن شام دو ساعت دیگه آماده است ... دستاشو دور کمرم حلقه میکنه و میگه : آشپزش چی؟ اون کی آماده است؟ ... می خندم ... میگه : جدی پرسیدم! آخه شام به این خوشمزه ای حتما آشپز خوشمزه ای هم داره ... خنده ام بیشتر میشه ... ادامه میده: اصلا اول بذار من آشپزش رو امتحان کنم ببینم بلده غذای خوشمزه بپزه یا نه ... و صدای خنده ام قطع میشه وقتی لبای حامد مهمون لبامه ... میگه : اگه به همین خوشمزه ای باشه که خیلی خوبه :)

و دوباره خنده از صورت من جمع نمیشه وقتی ، حین خوردن شام ، میگه :خوشمزه نیست! ترجیح میدم همون آشپزش رو بخورم :)

_____________________

تولد حامد بهتر از اونی که مد نظرم بود برگزار شد ... مهمونا رو دعوت کرده بودم که راس ساعت 7 بیان شرکت ... خودمم ساعت 6 به بهونه خرید اومدم بیرون و بعد از گرفتن کیکی که به قنادی سفارش داده بودم و یکی از عکسای خودم و حامد بود،رفتم شرکت ...دوست حامد خیلی بنده خدا زحمت کشید...واسه مرتب کردن شرکت و چیدن میز و صندلی اونم فقط در عرض 2 ساعت ...مهمونا رسیده بودن که دوستش باهاش تماس گرفت که خودشو سریع برسونه شرکت... چهره پر استرس ... متعجب ... و خندان حامد اونم در حد چند ثانیه ... واقعا جالب بود ... از اون شب چندین بار قسمتی از فیلمش ،که وقتی کادوم رو باز میکنه، دستم رو میبوسه و میگه :خودت باارزش ترین هدیه زندگی منی، رو دیدم :)

آخر شب وقتی حامد خواب بود گوشی ام رو از کیفم درآوردم و دیدم حامد چند بار زنگ زده بوده و آخرش هم یک مسیج : خانمم من باید برم شرکت . نمیدونم چه اتفاقی افتاده ،چند بار تماس گرفتم جواب ندادی. به محضی که خوندی، بهم زنگ بزن. عاشقتم ...

لبخند میزنم ... از اون مدل لبخندایی که هم بی دلیلن و هم کلی دلیل عاشقانه توشون پنهونه

4


تقویم رو برمیدارم و دور 22 مهر خط میکشم و با لبخندی پر از فکر و نقشه های صورتی بهش نگاه میکنم ... امسال اولین سالیه که قراره برای حامد تولد بگیرم ... و الان چندین روزه کارم فقط شده فکر کردن به برنامه هایی که برای اون شب دارم ... ولی فهمیدن بوی سوختنی حالم رو حسابی میگیره ... تمام در و پنجره ها رو باز میکنم ولی قبل از اینکه آثار جرم از بین برن ، حامد میرسه خونه ... و قبل از هر چیزی میگه : تک تک آجرای خونه بوی سوختنی میده،چه کردی ماه بانو؟؟؟ ... قابلمه رو نشونش میدم و میگم : دسته گل به آب دادم ... میخنده ... و ثانیه ای بعد پیشونی ام رو میبوسه و میگه : فدای سرت ... به سمت اتاق که میره ، می ایستم و نگاش میکنم ... و توی دلم میگم ، هرچقدر هم دوستت داشته باشم بازم کمه ... :)

پیاده روی آخر شب ... اونم کنار کسی که تمام زندگیته ، یکی از اون اتفاقای زیباست که ماها گاهی نادیده میگیریمش ... دستم رو محکمتر میگیره و آروم زمزمه میکنه : منو آروم بغلم کن با یه حال عاشقونه ، بذار جای بوسه ی تو روی صورتم بمونه ... بهش نگاه میکنم ... چشماش میخنده ... دوستش دارم ... بیشتر از جونم ... و خوشحالم که اینو میدونه ... شعر خوندنش که تموم میشه میگه : روایت داریم که هر موقع احساس کردی دوست داری خانمت رو ببوسی، معطل نکن ... میخندم و میگم : این روایت نگفته مراعات مردم رو بکنی؟ ... نگاهی به اطراف میندازه و میگه : تو مردم میبینی اینجا؟ ... راست میگه ... ساعت نزدیک 1 نصفه شبه ... بازم میخندم .. از دست دیوونه بازی های حامد ... نگهم میداره ... میخوام اعتراض کنم و بگم که ممکنه کسی ببینه و زشته و ... ولی فرصت نمیکنم حتی یک کلمه هم به زبون بیارم ... بوسه عمیق حامد توی یکی از شبای پاییزی،ساعت 1 نصفه شب ، وسط کوچه ، میشه یه اتفاق صورتی ِ موندگار ... 

خودمو تو بغلش جابه جا میکنم ... از دست این نقشه هایی که کشیدم خوابم نمیبره :) ... به صورت آروم و مهربونش نگاه میکنم ... تمام جونم رو هم اگه بهش هدیه بدم بازم کمه ... آروم لبش رو میبوسم و تو گرمای تنش سعی میکنم بخوابم