زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

53


 

پشت کارت عروسی رو نگاه میکنم ... اسم من تحت عنوان " بانو " کنار اسم حامد جا خوش کرده ... یاد "ماه بانو" گفتنای حامد میفتم ... دلم یهو میگیره ... تنگ میشه ... یا جای زخمی که خورده درد میکنه ... نمیدونم ... ولی همه این حسا ، بدجوری کلافه ام میکنه ... اونقدری که موبایلم رو برمیدارم و متن مسیج رو تایپ میکنم ... " دلم برات تنگ شده" ... ولی غرور لعنتی ام نمیذاره قدم اول رو بردارم ... تا حدی که هنوز این جمله تو قسمت ذخیره، باقی مونده ...

به در و دیوار اتاقم نگاه میکنم ... از چی فرار کردم؟؟؟ کجا پناه آوردم ؟؟؟ .. حتی اگه از خودمم بگذرم ، این اتاق بیشتر از هرچیزی بوی حامد رو میده ... تمام روزای عقدمون ... چه خاطره هایی اینجا داشتیم ... همه رو دونه دونه مرور میکنم ... از تو ذهنم میگذرونم ... بی اراده با بعضیاش بغض میکنم و ... بعضیا هم خنده رو لبم مینشونن ... 

نمیدونم واقعا ... این جریان تا کی میخواد ادامه پیدا کنه ... 

52


پنجمین روزیه که خونه مامانم ... و هیچ خبری از حامد نیست ... مادرشوهرم دوباری اومد پیشم ... مثلا راضیم کنه برگردم ... ولی دعوا ما بزرگتر از این حرفاست ... که با پادرمیونی کسی حل شه ... البته الان اگه خودمم بخوام برگردم ، مامان اجازه نمیده ... و حتی بار دوم که مادرشوهرم اومده بود اینجا ، مامان بهش گفت : فاطمه جان از حامد توقع نداشتم همچین حرفی بزنه ... مادرشوهرم متاثر بود ... اما واقعا تاثر و تاسف هیچ کس به درد من نمیخوره ... وقتی شوهرم ، که تنها تکیه گاه من تو زندگیه ، بهم بگه : دیگه نمیخوام ببینمت ... 

میفتم به جون وسایل اتاقم ... به تغییر دکوراسیون واقعی ... شاید کمتر فکر کنم ... کمتر گوشیم رو چک کنم ... یا کمتر گریه کنم ... حالا احساس بهتری دارم ... روی تخت یک نفره ام دراز میکشم ... حرف بدی زد ... هرچقدر هم دعوامون بزرگ باشه ، نباید بگه دیگه نمیخوام ببینمت ... یک کم نوار رو میزنم عقب تر ... داریم سر چی بحث میکنیم ؟ ... آها ... گفتم که بلند شو بریم گوشت بخریم ... که گفت حوصله نداره ... کاش اونجا بیخیال میشدم ... ولی چرا نباید حوصله داشته باشه ؟ ... یک کم میام جلوتر ... دارم بهش میگم که چرا هرموضوع خصوصی زندگیمون رو به خواهراش میگه ... چقدر بهش برخورد ... چرا جلوم جبهه گرفت؟ ... کاش بهش نمیگفتم بچه اس و برای هرچیزی باید از خواهراش اجازه بگیره ... که اونم تو جوابم نگه : اصلا از همین الان آب بخوای بخوری باید از خواهرای من اجازه بگیری ... بلند میشم و روی تخت میشینم ... کلافه سرمو تو دستام میگیرم ... شاید بشه گفت توی این چند روز ، هزار بار این صحنه ها رو مرور کردم ... گفتم : از مرد بی عرضه ای مثل تو ، غیر از این هم انتظار نمیره که زنشو بکنه برده خواهراش ... چقدر دستم درد گرفت ... وقتی مچشو محکم گرفت بلندم کرد و گفت : دیگه نمیخوام ببینمت!

51


سلام بچه ها 

دوباره نقل مکان کردم به بلاگفا ... اینجا فقط به عنوان یک کپی از وبلاگ اصلی ام به روز میشه ...

تشریف بیارین اون طرف :

http://man-kaghaz-ghalam.blogfa.com/



Rozhbanoo عزیزم ... ممنونم