زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

44


وقتی چشمم به کاغذی که روی در ورودی مغازه زدن و روش نوشتن " ثبت نام کتب درسی" ، میفته ... وقتی بازار فروش کیف و کفش و لوازم تحریر داغه ... وقتی شهریور با اومدنش خیلی وقته حال و هوای مهر رو آورده ، ناخودآگاه میرم حدود 20 سال قبل ... یاد دفترای ساده تعاونی میفتم که زرد بود و صورتی و سبز و آبی ... یاد مداد سیاه و قرمز ... که وقتی کمی میتراشیدم و کوتاه میشد ، دیگه دوست نداشتم باهاش مشق بنویسم ... یاد جامدادی های آهنربایی ... یاد ایتکه چقدر همه چیز ساده بود ... دلم میگیره از اینکه اون همه سالِ زیبا و دوست داشتنی رو به امید بزرگ شدن ، ساده از دست دادم ... 

یک مبل تک نفره رو انتخاب میکنم ... که طول مهمونی، کسی کنارم نشینه ... خیلی آروم ... با یک لبخند ...فقط به صحبتای اطرافیان گوش میدم ... و گاهی به این فکر میکنم که اگر منم ده سال از زندگی مشترکم بگذره، ممکنه خیلی راحت پشت سر شوهرم ،به بقیه ، بد بگم و بهش توهین کنم ؟؟ ... خاله حامد ازم میخواد ساکت نباشم ... ولی من که واقعا حرفی ندارم بزنم ، ترجیح میدم باز هم سکوت کنم ... و این باعث میشه دختر خاله حامد بگه : نورا که نمیتونه حرف بزنه؟ چون مادرشوهر و خواهرشوهرش اینجان ... چند لحظه ای صبر میکنم صدای خنده هاشون قطع بشه ... هنوز نگاه ها به سمت منه ... خیلی آروم میگم : غیبت کردن از نظر من حرف زدن نیست . برای همین ترجیح میدم سکوت کنم ... دیگه کامل صدای خنده قطع شده ... چهره دخترخاله اش واقعا قرمز شده بود ... اهل گوشه و کنایه نیستم ... ولی وقتی منو میخواد در حد خودش پایین بیاره ... باید مقاومت کنم ...وقتی ماجرا رو برای حامد تعریف میکنم ... اول کمی میخنده ... بعد پیشونیم رو میبوسه و ازم تشکر میکنه که کاملا مودبانه راهم رو ازشون جدا کردم

43


وقتی در قوطی روغن مایع باز نمیشه ... وقتی با حامد هنوز قهرم و نمیخوام درخواست کمکم رو نوعی منت کشی حساب کنه ... وقتی با چاقو مخصوص گوشت میفتم به جون قوطی ... نتیجه اش میشه یه برش خیلی عمیق وسط دست چپم ... بعد هم جیغ من و گریه و رسوندنم به اورژانس و بخیه و از حال رفتنم و خلاصه کلی درد و سوزش و ناراحتی ... 

چشمامو میذارم رو هم و به لحظه فرو شدن چاقو به دستم فکر میکنم ... که خیلی راحت مثل گوشت مرغ دستم شکاف برداشت ... دوباره گریه ام میگیره ... زودتر از اینکه حامد بخواد بغلم کنه ، سریع میرم تو بغلش ... هیچی نمیگه ... فقط نازم میکنه ... هیچی نمیگم و فقط اشک میریزم ... که شایدم خیلی ربطی به اتفاقات چند ساعت قبلش نداشته باشه ... اشک میریزم برای دلخوری هامون ... برای ناراحتی هایی که برای هم به وجود میاریم ... برای خراب شدن همه چیز تو اوج زیبایی ... یه نفس عمیق میکشه همراه یک آه ... سرمو میارم بالا و بهش نگاه میکنم ... یه دستش روی پیشونیشه .. یاد هراس حامد میفتم ... یاد با عجله اومدنش به آشپزخونه ... یاد اون ترس خیلی زیادی که توی چهره اش بود ... یاد قربون صدقه رفتناش، که توی اون موقعیت بین اون همه خون ریزی و درد ، انگار نمیشنیدمشون ... یاد عجله ای رسوندن من به بیمارستان ... یاد دعوای لفظیش با پرستار ... یاد التماساش به دکتر ... یاد گرفتن سرم تو آغوشش موقع بخیه ... و هی بوسیدن بی وقفه سرم ... و باز دوباره قربون صدقه رفتناش ... که انگار باز هم نمیشنیدم ... یاد لحظه ای که تو حیاط بیمارستان ، موقع خروج، از حال میرم و با تکونای شدید ،روی دست حامد،تو بغلش به خودم میام ... یاد اینکه حتی منتظر ویلچر و برانکارد نشده بود و منو رو دستاش بلند کرده بود و تمام فضای بیرون بیمارستان رو داشت میدوید تا اورژانس ...یاد تمام دقایقی که تا تموم شدن سرم کنارم نشسته بود و نوازشم میکرد ...

برق یه قطره اشک ... گوشه چشمش ... که سریع سر میخوره و میاد پایین ... قلبم رو چنگ میزنه ... رد قطره اشک رو میبوسم و میگم : ببخشید حامد ... دستشو از روی پیشونیش برمیداره ... نرم در آغوشم میکشه و میگه : داشتم میمردم نورا وقتی دردات رو شاهد بودم و کاری ازم برنمیومد ... سرم رو به سینه اش میچسبونم و عمیق نفس میکشم ... دستم که باند پیجی شده رو میاره بالا ... میذاره رو صورتش ... و انگشتام رو میبوسه... میگم : حامد ؟ ... با صدای دورگه و غمگینش میگه : جان دل حامد ... میگم : هنوزم دوسم داری؟ ... نگام میکنه ... یه لبخند کمرنگ روی لباش به سختی دیده میشه ... میگه : نه ... میخندم و میگم : خب خیالم راحت شد ... میخنده و محکم بغلم میکنه و میگه دیوونه