زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

46


گاهی وقتا ، منِ خبیثمون ، از اتفاقات کوچیک و کم اهمیت اطراف ، یک مشکل بزرگ میسازه ... مشکلی که نتیجه اش میشه بحث ... دعوا ... ایستادن تو روی کسی که دوستش داری ... و نهایتا قهر ... قهری که گاهی طولانی میشه ... و انگار قصد تموم شدن نداره ... 

احساس میکنم نفس کم دارم ... احساس میکنم دارم خفه میشه .. حتی همین الانم دارم گریه میکنم .. 

زندگی سخته ... خیلی ...همه چی با هم دست به دست هم میدن که از پار درت بیارن ...

نمیتونم از پس مشکلات بر بیام ... دارم کم میارم ... 

همیشه تو دوران مجردی ام ، با خودم میگفتم من نمیذارم هیچ وقت زندگیم مثل بقیه پر از تنش و جنگ و دعوا باشه ... ولی نشد ... تو این دو سه ماه اخیر خیلی داریم با هم دعوا میکنیم ... طوری که یک روز خوبیم و دو روز قهر ... 

آسمون زندگی منو و حامد بدجوری ابری شده ...

45


خیلی وقته کتابام رو چیدم تو کارتن و گذاشتم زیر تخت ... برگشتم سر کارم ... ظهرا میام خونه ... ناهار میخورم ... استراحت میکنم ... به حامد می رسم و زندگی میکنم ... درواقع جا زدم ... کم آوردم ... به همین زشتی ... خدا خدا میکنم زودی مهلت ثبت نام آزمون هم تموم شه ، تا بتونم نفس راحت بکشم و از شر زمزمه های اطراف خلاص شم ... که مدام اصرار دارن شرکت کنم ... امتحانی ... ولی خوشم نمیاد وقتی هیچ آمادگی ای ندارم ، خودمو محک بزنم ... 

نور تبلت رو کم میکنم ... و مشغول خوندن رمان میشم ... میدونم بیدار شه و ببینه ، دعوام میکنه که اولا چرا نخوابیدم ... دوما چرا دارم تو اتاق تاریک با تبلت چیزی میخونم ... ولی اونقدر رمان قشنگیه که دلم نمیاد از خوندنش دست بکشم ... نمیدونم چقدر زمان میگذره .. ولی سوزش چشمم بهم آلارم میده که دیگه بسه ... میذارمش کنار دستم و میچرخم سمت حامد که بخوابم ، که میبینم به پهلو دراز کشیده ، دستشو زده زیر سرش و داره با اخم به من نگاه میکنه ... تو صدم ثانیه میترسم ... ولی خودمو تو بغلش جمع میکنم ... با دست دیگه اش بغلم میکنه و میگه : چرا گریه میکنی؟ ... میگم : آخه رمانش قشنگه ... میگه : دیوونه ای تو ... میگم : حامد ؟ .. میگه : جان حامد؟ ... میگم : احساس میکنم زندگیمون داره یکنواخت میشه ... میگه : خب دوس داری چکار کنیم؟ ... یک کم فکر میکنم ... به اینکه دقیقا چه چیزی خوشحالم میکنه ... اینکه برم مسافرت .. یا اینکه هرروز بارون بیاد و با حامد برم قدم بزنم ... اونقدر پول داشته باشم که هرروز برم خرید ... دست از فکر کردن برمیدارم ... وقتی صدای منظم نفس هاش بهم میگه حامد خوابه ... دستشو از زیر سرش برمیدارم که خواب نره ... به چهره اش نگاه میکنم ... مهربون تر از اونیه که هوس نکنم تو خواب ببوسمش ... 

جلوی در اداره نگه میداره که پیاده شم ... یهو میگه : راستی دیشب بلاخره نتیجه هم گرفتی که چکار کنی خوبه ؟ .. با لبخند نگاش میکنم ... لبشو سریع میبوسم و میگم : آره ... میخنده و میگه : بهترین نتیجه ممکن بود ...


+ ببخشین دوستای گلم ... کامنتاتون رو در اسرع وقت تایید میکنم ...