زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

48


به زور تیکه های موز رو میذاره تو دهنم ... و بی توجه به سر و صدای من میگه : روزی یک کیلو موز باید بخوری از این به بعد ...  میگم : همه چیز دست خداست حامد جان ... دوباره یه تیکه بزرگتر می ذاره تو دهنم ومیگه : اون که بعله ، ولی ما هم باید یه تلاشی بکنیم که بچه مون پسر باشه دیگه ... احساس خفگی میکنم ... از جام بلند میشم و با عصبانیت میگم : معلوم هست داری چکار میکنی؟ به خاطر عشق بچه داری زنتو میکشی که ... با اخم مصنوعی میگه : زبونتو گاز بگیر نورا ...با حالت قهر سرمو برمیگردونم .. میاد سمتم و میگه : نخیر مثل اینکه خودم باید گازش بگیرم ...

یک ساعتی میشه که صدای جیغ جیغ من خوابیده ... حالا نشستم پای بافتن شالی که از پارسال مونده بود :) ... حامد هم سرش توی لپ تاپه ... یهو میگه :بهفر چطوره؟ ... میگم : اسم انتخاب می کنی؟؟ ... با شیطنت سر تکون میده ... میگم : بالا بری پایین بیای ، اسم بچه با منه ... میگه : خو تو که وقت نمیذاری. من پیدا میکنم، تو انتخاب کن... میگم : هنوز که وجود نداره، از الان که آدم اسم انتخاب نمیکنه ... میگه : اگه عاشقش باشی از همین الانم انتخاب میکنی .... بافتنی رو میذارم کنار و میگم : حامد از همین الان حسادتم داره گل میکنه ... می خنده و میگه : بله دیگه نورا خانم ، دوران پادشاهی شما داره تموم میشه ... میدونم شوخی میکنه .. ولی نمیدونم که چرا اینقدر لوس شدم ... کمی به شوخیاش ادامه میده و وقتی میبینه واقعا ناراحت شدم ... میاد سمتم ... میخوام خودمو بکشم کنار و برم .. مانعم میشه ... ولی من مانع دونه های اشکم نمیشم... سرمو میگیره تو بغلش و میگه : دیوونه ای به خدا ... میگم : دیوونه نیستم. حساسم .. خنده کوتاهی میکنه و میگه : فدای خانم حساسم بشم. فکر کردی کسی میتونه جای تو رو بگیره؟ ... میگم : خودت الان گفتی .. میگه : نفهمیدی شوخیه ؟ ... میگم : دوستش نداشته باش اصلا .. میگه : میخوای وقتی به دنیا اومد یکی بزنم تو گوشش؟ ... میخندم ... بلند ...

47


دستش از بالای سرم میاد جلو و پنجره رو می بنده ... میخوام اعتراض کنم ، که میگه : سرما می خوری خانمم ... پلیوری که برای تولدش خریدم تنشه ... بهش میاد ... لبخند میزنم ... هرچند مصنوعی ... ولی میخوام بهش بگم که چقدر جذاب شده ... انگار موفق نیستم ... چون هنوز نگاهش دلخوره ... سرمو میندازم پایین ... سرمو میبوسه و میگه : زود برمیگردم ... بلاخره اون بغض مسخره و سمجی که یک هفته گلومو فشاره میده، میترکه ... اونم درست دم رفتنش ... طبیعتا به ثانیه نمیکشه که تو بغلشم ... سرمو پر از بوسه میکنه ... هق هق میکنم و تمام تلاشم رو به کار میگیرم عطر آغوشش رو توی ریه هام حبس کنم ... برای دو هفته ای که دیگه حامد رو پیش خودم ندارم ... 

نشستم توی پذیرایی ... چند ساعتی میشه رفته ... هیچ وقت اینقدر احساس درموندگی نکرده بودم ... باهام تماس میگیره  که بگه رسیده و الان تو هتلن... سعی خودم رو میکنم ... اما به قول خودش از همین راه دور هم متوجه گریه های بی صدام میشه ... 

تو کمد لباسا نمیدونم دنبال چی میگردم ... فقط میدونم تنها جاییه که عطر تن حامد رو میتونم پیدا کنم ... چشمم به مقوایی که چسبونده به دیوار میفته ... یه لبخند تلخ و یه قطره اشک میشه نتیجه اش ... تمام دو هفته رو برام به تفکیک روزها ، برنامه ریزی کرده تا مبادا حوصله ام سر بره ... یادمه اینجا بغ کرده بودم و یه گوشه نشسته بودم و با خنده هایی که میدونم الکی بود، داشت اینو مینوشت ... 

دیگه نمیخوام به تلخی اون دو هفته فکر کنم ... فقط میخوام از شادی برگشتش بگم ... از ذوقی که مثل بچه ها تموم وجودمو پر کرده بود ... از خنده های بی دلیل و پر از سرخوشی ام ... از بالا و پایین پریدنام ... از سابوندن خونه و خوشگل کردن خودم ... از اینکه با دقت رفتم لباس بخرم ... رنگی که دوست داره ... مدلی که میپسنده ... از اینکه موها و ابروهام رو رنگ کردم و مرتب ... از اینکه سعی کردم رنگ لاکم و لباسم یکی باشه ... از ثانیه شماری هام .. و از حس شیرین دیدن حامد ... 

میدونستم کمتر از دو ساعت دیگه کنارمه ... توی خونه قشنگمون ... میشینم روی مبل ... همه چی مرتبه ... مامانم و مادرشوهرم اینا قراره بیان ... خواستم کمی دیرتر بیان .. که من حامد رو اول ، بدون حضور کسی ببینم ...

حالا حدود یک ساعت دیگه حامد اینجاست ... بهش چی بگم بهتره؟ ... بغلش کنم و بگم دلم برات تنگ شده بود؟ ... یا نه ! .. دستاشو بگیرم تو دستام ... به چشمای مهربونش زل بزنم ... وای ! از تصور اون نگاه های عاشقانه اش دلم ریخت پایین یهو .. شدم مثل کسایی که میخوان دفعه اول عشقشون رو ببینن ... با عجله میرم جلو آینه ... نکنه موهام زشت شده باشه ... نه ... همه چی سرجاشه ... به ساعت نگاه میکنم ... چهل و پنج دقیقه مونده ... در رو باز میکنم .... روی پله اول میشینم ... صدای نفس هام که هیجان درونم رو نشون میده ، خیلی راحت شنیده میشه ... حامد؟ عاشقتم ... هیچ وقت اینقدر محکم نگفته بودم که عاشقتم ... قول میدم ... به خودم قول میدم دیگه اذیتش نکنم ... دیگه سر هیچ موضوعی ناراحتش نمیکنم ... زندگی ارزش این کدورتا رو نداره ... 

اگه ساعت کنار دستم بود ...میگفت کمتر از 10 ثانیه حامد اینجاست ... ولی دقیق تر از صدای تیک تاک ساعت، صدای کفشش رو پله هاست و صدای ضربان قلب من که با نزدیک شدنش ، بلند تر میشه ... 

یقینا هر کس دیگه ای هم جای من بود همین کار رو میکرد ... میپرم بغلش ... محکم میچسبم بهش ... قربون صدقه ام میره و بوسم میکنه ... قربون صدقه اش میرم و تمام دلتنگی هامو با اشکایی که وسط قهقهه هام میریزن روی گونه ام ، نشون میدم ... 

نمیخوام ... نمیخوام حتی یک ثانیه دیگه ازش دور باشم ...