زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

9


یکی از خصوصیات اخلاقی بدی که من دارم اینه که ... وقتی میرم مغازه لوازم آرایشی، دیگه اختیار از دست میدم و حتی اگر همه چیز داشته باشم، از کنار لاک و رژ به این آسونیا رد نمیشم ... 

برای 12486 بار دارم فیلم "زن دوم" رو میبینم ... که وارد خونه میشه ... و چپ چپ نگام میکنه ... میخندم و میگم: خب چکار کنم دوسش دارم این فیلمو ... میاد جلو ... پیشونی ام رو میبوسه و همون طور که داره به سمت اتاق میره ، میگه : حتی بیشتر از من؟؟ ... میگم : یه درصد فکر کن من چیزی یا کسی رو بیشتر از تو دوست داشته باشم ... 

میخوام دوباره مشغول فیلم دیدنم بشم که صداش بلند میشه : باز که تو لاک خریدی!!! ... خنده ام میگیره ... از اینکه حامد آمار تک تک وسایل منو داره ... میگم : خب چکار کنم،دوست دارم لاک خریدنو ... میخواد تکرار کنه که بیشتر از اون؟ ... که خودم جواب میدم : گفتم که من چیزی یا کسی رو بیشتر از تو دوست ندارم ... اینبار حامد میخنده ... 

از چند روز قبل سر اینکه میشه شب یلدا برگزار بشه یا نه، تو خونه مامان حامد و مامان خودم بحث بود ... و آخر هم بر خلاف نظر من و حامد، رای به این داده شد که امسال کلا بیخیال شب یلدا بشن ... 

ولی از اونجایی که من از رو نمیرم ، برای خودم و حامد شب یلدا گرفتم ... اونم اولین شب یلدای زندگی مشترکمون ... رو میزی ترمه و کاسه انار و آجیل و چای و خرمالو و ذرت بو داده و پفک و کیکی که من پختم و صد البته دیوان حافظ و چند تا شمع،مهمونی دو نفره مون رو رونق میبخشه ... و البته بارون زیبایی که خدا بهمون هدیه داد، شاعرانه اش میکنه ... 

کنارم که دراز میکشه ، میگه : خب! که گفتی فیلم و لاک رو خیلی دوست داری؟ ... با سرتقی تمام میگم : بله گفتم ! ... نزدیک تر میاد ... میگه : جرات داری یکبار دیگه بگو ... میخندم ولی از رو نمیرم ... میگم : بله گفتم فیلم و لاک رو بیشتر دوست دارم ... محکم منو میگیره تو بغلش و شروع میکنه به قلقلک دادن ... میدونم صدام ممکنه بره پایین ... ولی با این حال چون به شدت قلقلکی ام، با تمام وجودم جیغ میزنم و میدونم که راهی برای فرار ندارم ... دستاشو باز میکنه و میگه :بازم سر حرفت هستی؟ ... میخندم و میگم: آره ... و خودمو در حالت فرار آماده میکنم که اگه خواست قلقلکم بده ، برم ... که یهو بوسه نفس گیرش غافلگیرم میکنه

8


وقتی با خبر میشم که برای کنفرانس ها قراره دوتا کد ادغام بشن ، به این فکر میکنم که اتفاقی وحشتناک تر از این دیگه ممکن نیست توی زندگی من بیفته ...

لپ تاپ رو به دستگاه دیتا دانشگاه وصل میکنیم ... حس میکنم کاملا فشارم افتاده ... حامد میگه روی صندلی بشینم ... میشینم و از بالای سن به دونه دونه دانشجوهایی که دارن وارد آمفی تئاتر میشن نگاه میکنم ... حالم بدتر میشه ... کاملا احساس میکنم قلبم داره کنار گوشم میزنه ... کارش که تموم میشه میخواد بره بشینه ... مانعش میشم و میگم : حامد تورو قرآن بمون ... هم من هم خودش میدونیم نشدنیه ... ولی قبول میکنه تا قبل از اومدن استاد کنارم بایسته ... 

به لیوان آب جوشی که جلو دستم روی میزه نگاه میکنم ... تو اون شرایط وقت این نیست که رمانتیک شم و از اینکه به فکر صاف شدن صدام، وسط کنفرانسه ، تشکر کنم ... و با خودم میگم حتما بعدا بهش میگم که چقدر مدیون این توجهاتشم ... 

پیشنهاد خاموش کردن برق ها، برای بهتر دیدن اسلاید ها، اونم توی دقایق اولیه کنفرانس، توسط حامد، باعث میشه توی تاریکی نسبتا مناسبی که پیش رومه، به این فکر نکنم حدود 80 نفر جلوم نشستن ... و خیلی بهتر و مسلط تر جلسه رو پیش ببرم .. حالا دیگه مطمئم قلبم سر جاشه ... ضربانش خیلی کمتر میشه ... 

همه چیز خوب پیش میره ... ولی تپقی که آخر کنفرانس ، موقع تشکر میزنم ، اونقدر بچه ها رو به خنده میندازه که احساس میکنم ذره ذره تنم داره آب میشه و از هم میپاشم ... و با تمام وجود معنی "دوست دارم زمین دهن باز کنه برم توش" رو درک میکنم ... 

که حتی گریه یک ساعته ام توی بغل حامد ، تو ماشین هم، نمی تونه آرومم کنه