زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

47


دستش از بالای سرم میاد جلو و پنجره رو می بنده ... میخوام اعتراض کنم ، که میگه : سرما می خوری خانمم ... پلیوری که برای تولدش خریدم تنشه ... بهش میاد ... لبخند میزنم ... هرچند مصنوعی ... ولی میخوام بهش بگم که چقدر جذاب شده ... انگار موفق نیستم ... چون هنوز نگاهش دلخوره ... سرمو میندازم پایین ... سرمو میبوسه و میگه : زود برمیگردم ... بلاخره اون بغض مسخره و سمجی که یک هفته گلومو فشاره میده، میترکه ... اونم درست دم رفتنش ... طبیعتا به ثانیه نمیکشه که تو بغلشم ... سرمو پر از بوسه میکنه ... هق هق میکنم و تمام تلاشم رو به کار میگیرم عطر آغوشش رو توی ریه هام حبس کنم ... برای دو هفته ای که دیگه حامد رو پیش خودم ندارم ... 

نشستم توی پذیرایی ... چند ساعتی میشه رفته ... هیچ وقت اینقدر احساس درموندگی نکرده بودم ... باهام تماس میگیره  که بگه رسیده و الان تو هتلن... سعی خودم رو میکنم ... اما به قول خودش از همین راه دور هم متوجه گریه های بی صدام میشه ... 

تو کمد لباسا نمیدونم دنبال چی میگردم ... فقط میدونم تنها جاییه که عطر تن حامد رو میتونم پیدا کنم ... چشمم به مقوایی که چسبونده به دیوار میفته ... یه لبخند تلخ و یه قطره اشک میشه نتیجه اش ... تمام دو هفته رو برام به تفکیک روزها ، برنامه ریزی کرده تا مبادا حوصله ام سر بره ... یادمه اینجا بغ کرده بودم و یه گوشه نشسته بودم و با خنده هایی که میدونم الکی بود، داشت اینو مینوشت ... 

دیگه نمیخوام به تلخی اون دو هفته فکر کنم ... فقط میخوام از شادی برگشتش بگم ... از ذوقی که مثل بچه ها تموم وجودمو پر کرده بود ... از خنده های بی دلیل و پر از سرخوشی ام ... از بالا و پایین پریدنام ... از سابوندن خونه و خوشگل کردن خودم ... از اینکه با دقت رفتم لباس بخرم ... رنگی که دوست داره ... مدلی که میپسنده ... از اینکه موها و ابروهام رو رنگ کردم و مرتب ... از اینکه سعی کردم رنگ لاکم و لباسم یکی باشه ... از ثانیه شماری هام .. و از حس شیرین دیدن حامد ... 

میدونستم کمتر از دو ساعت دیگه کنارمه ... توی خونه قشنگمون ... میشینم روی مبل ... همه چی مرتبه ... مامانم و مادرشوهرم اینا قراره بیان ... خواستم کمی دیرتر بیان .. که من حامد رو اول ، بدون حضور کسی ببینم ...

حالا حدود یک ساعت دیگه حامد اینجاست ... بهش چی بگم بهتره؟ ... بغلش کنم و بگم دلم برات تنگ شده بود؟ ... یا نه ! .. دستاشو بگیرم تو دستام ... به چشمای مهربونش زل بزنم ... وای ! از تصور اون نگاه های عاشقانه اش دلم ریخت پایین یهو .. شدم مثل کسایی که میخوان دفعه اول عشقشون رو ببینن ... با عجله میرم جلو آینه ... نکنه موهام زشت شده باشه ... نه ... همه چی سرجاشه ... به ساعت نگاه میکنم ... چهل و پنج دقیقه مونده ... در رو باز میکنم .... روی پله اول میشینم ... صدای نفس هام که هیجان درونم رو نشون میده ، خیلی راحت شنیده میشه ... حامد؟ عاشقتم ... هیچ وقت اینقدر محکم نگفته بودم که عاشقتم ... قول میدم ... به خودم قول میدم دیگه اذیتش نکنم ... دیگه سر هیچ موضوعی ناراحتش نمیکنم ... زندگی ارزش این کدورتا رو نداره ... 

اگه ساعت کنار دستم بود ...میگفت کمتر از 10 ثانیه حامد اینجاست ... ولی دقیق تر از صدای تیک تاک ساعت، صدای کفشش رو پله هاست و صدای ضربان قلب من که با نزدیک شدنش ، بلند تر میشه ... 

یقینا هر کس دیگه ای هم جای من بود همین کار رو میکرد ... میپرم بغلش ... محکم میچسبم بهش ... قربون صدقه ام میره و بوسم میکنه ... قربون صدقه اش میرم و تمام دلتنگی هامو با اشکایی که وسط قهقهه هام میریزن روی گونه ام ، نشون میدم ... 

نمیخوام ... نمیخوام حتی یک ثانیه دیگه ازش دور باشم ... 

نظرات 10 + ارسال نظر
لِیدی :) دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 16:01 http://ladynotes.blog.ir

هر خطی که نوشتیُ میخوندم توی ذهنم مثه یه فیلم تصورکردم
سخته ولی خداروشکر که الان پیش هم هستین :)

اوهوم ... خیلی سخت بود برام ..
ممنونم خوشگلم

آدینه جمعه 29 آبان 1394 ساعت 23:21

حالا قر قر... دست دست... جیغ جیغ.... اها اها... بیا وسط...
من یکم رقصیدم با اجازه ات....
نورا خوشگلیان وارد میشود
خانوووووووووووم منور کردین وبلاگ رو
پدر صلواتی میومدی مینوشتی همزاد پنداری میکردیم...
دلم شد کویر لوت
خو به سلامتی برگشت
نوراااااااااااااا چی کشیدی تو این دو هفته
خوشبختیتون به توان بینهایت
نری تا دو ماه دیگه

الهی بگردم ... تو بودی عزیزم
ممنونم از این همه ابراز محبتت خوشگل خانم

[ بدون نام ] جمعه 29 آبان 1394 ساعت 17:05

نورااااااااااااا

جاااااانم؟؟؟

زهرای سعید چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 20:56 http://love-h-somuch.blogfa.com

میدونم .کاملا درک میکنم .خیلی سخته خیییلی
من که اصلا طاقت دوریشو ندارم

اوهوم .. ایشالا هیچ وقت براتون اتفاق نیفته

نیلوفر چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 17:59

سلام نورااا جاااااان.حالت خوبه؟
میدونی چند وقته که نیومدی اینجا؟

خدارو شکر که همه چیز خوبه.

سلام عزیزکم .. ممنونم
آره شرمنده همه تونم شدم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 02:18

حالا قر قر... دست دست... جیغ جیغ.... اها اها... بیا وسط...
من یکم رقصیدم با اجازه ات....
نورا خوشگلیان وارد میشود
خانوووووووووووم منور کردین وبلاگ رو
پدر صلواتی میومدی مینوشتی همزاد پنداری میکردیم...
دلم شد کویر لوت
خو به سلامتی برگشت
نوراااااااااااااا چی کشیدی تو این دو هفته
خوشبختیتون به توان بینهایت
نری تا دو ماه دیگه

ممنونم عزیزم .. چرا اسم نداری؟؟؟؟؟؟ خو الان از کجا بفهمم کدوم مهربونی این کامنت رو گذاشته

محبوب شنبه 23 آبان 1394 ساعت 23:31

نورا یادته بار اولی که حامد اومد خواستگاریت و شما جواب رد دادی بعدش چقد ناراحت بودیو پشیمون....
برای منم این روزا این اتفاق افتاده
خیلی ناراحتم و پشیمون الکی الکی و به بهانه یه مورد پیش پاافتاده جواب رد دادم.

چیکار کنم عاقا

الهی بگردم ... خو دسترسی نداری بهشون
از طریق یه واسطه میتونی باهاشون صحبت کنی
مثلا خیلی طبیعی اون زنگ بزنه بهشون و مجابشون کنه که دوباره بیان

محبوب شنبه 23 آبان 1394 ساعت 23:27

خدارو یههههه عالمه شکر که عشقت برگشت کنارت

حالا دیگه حالت خوبه انشاءالله
حووووصلتم سرجاشه
زود زود میای سراغمون

ممنونم عزیزدلممممممم
آره گلم خوبم

زهرای سعید شنبه 23 آبان 1394 ساعت 16:53 http://LOVE-H-SOMUCH.BLOGFA.COM

خداروشکر به سلامتی دلتنگی و دوری پایان یافت
حالا کجا بودن ؟

ممنونم عزیزدلم ... یه سفر اجباری کاری به خارج از کشور
خیلی سخت بود زهرا ... خیلی

مهتا شنبه 23 آبان 1394 ساعت 00:13

نورا هیچی نمیخوام بگم جز اینکه الهی من قربونت برم. خوشحالم خیییلی خیییلی زیاد.
خدایا شکرت

الهی بگردمت مهتا جونم...
مچکرم خوشگلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد