زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

34


اگه ازم بپرسین بزرگترین لذت زندگیم چیه ... بی معطلی میگم ، وقتیه که حامد با خوردن هرلقمه از غذاهایی که درست میکنم ، هزار بار تشکر و تعریف میکنه ... و باز از این بیشتر وقتیه که میگه نزدیک دو ساله که غذای هیچ کس دیگه حتی مامانم هم از گلوم پایین نمیره و فقط به دستپخت تو عادت کردم ... فکر نکنین عروس بدجنسی هستما ... نه ... ولی این حس هم در راستای همون مالکیت و حسادت زنانه است ... اینکه از نظر شوهرت ، تو بهترین باشی ، خیلی لذت بخشه ... 

چشمامو که باز میکنم و میبینم نیست ... یهو دلم میریزه پایین ... فورا از اتاق میزنم بیرون ... دکتر روزه رو براش غدغن کرده ... ولی انگار براش شده یک عادت ... که حتما نصفه شب یه چیزی بخوره ... پشت به منه و تند تند در حال خوردن ... با لبخند سری تکون میدم و تو دلم ذوق میگم واسه داشتن یه همچین شوهر شکمویی ... برمیگردم تو اتاق ... و با تسبیح توی دستم مشغول ذکر گفتن میشم ... چند دقیقه ای طول نمیکشه که میاد ...چشمامو میبندم ... کنارم دراز میکشه ... دستشو آروم از زیر تنم رد میکنه و توی بغلش جا میگیرم ... پیشونیمو میبوسه و میگه : خیلی زرنگی خانم موشه ... یهو میزنم زیر خنده ... میگه : میدونی اولین باری که خنده ات دلمو برد کی بود؟ ... کمی فکر میکنم ... ولی چیزی خاطرم نمیاد ... دوباره پیشونیمو میبوسه و میگه ... وقتی که خونه مادرشوهرم ... که اون موقع هنوز دوست مامان بود ، یه دورهمی زنانه بوده ... وقتی موقع رفتن ، من تو حیاط هلیا رو بغل کرده بودم و باهاش سرگرم بودم ... و وقتی به خاطر شیرین زبونی هلیا میخندیدم ... حامد از پنجره اتاقش داشته منو نگاه میکرده  .. میگم : حامد تو حسابی عاشق بودیا !!! ... طاق باز میخوابه و میگه : چه جووورم .. میگم : حالا نیستی ینی؟ .. میچرخه سمتم ... میگه : الان مجنونم ... پانسمان سرش رو میبوسم و میگم : مثل من ... بغلم میکنه ... آروم کنار گوشم میگه : من به خدا خیلی مدیونم نورا . داشتن تو نعمتیه که هیچ جوری نمیتونم شکرشو به جا بیارم ... یه چیزی تو دلم تکون میخوره ... یه حس خوشبختی بزرگ ... یه احساس لطیف زنانه ... و باز هم مثل تمام لحظات صورتی زندگیم با حامد ... با تمام وجودم ... بنده وار ... خدا رو شکر میکنم ... 

33


اینکه چی تنم کردم بماند ... اینکه به کسی اطلاع ندادم و رفتم بماند ... اینکه چرا به عقلم نرسید آژانس بگیرم و مث دیوونه ها سر خیابون جلو یه ماشینو گرفتم و با التماس ازش خواستم منو برسونه درمانگاهی که همکارش گفته بود ، هم بماند ... اینکه تا خود درمانگاه فقط گریه کردم و برامم مهم نبود جلو یه غریبه دارم اشک میریزم بماند ... اینکه حتی موقع پیاده شدن یه تشکر خشک و خالی هم نکردم و حتی در ماشین بنده خدا رو هم نبستم هم بماند ... ولی دیگه از اینجای قصه ، بد ِ ... خیلی بد ... دیدن حامدم ... رو تخت ... اتفاقی نیست که به سادگی ازش بگذرم ... علیرضا سعی میکنه آرومم کنه ... ولی من تا حامدمو لمس نکنم ... تا لبخندای مهربونشو نبینم ، باورم نمیشه این اتفاق فقط یه افت فشار ساده باشه ... حواسم نیست ، ولی نزدیک چند دقیقه است که به شدت با دندونام دستمو گار میگیرم که صدای هق هقم بلند نشه ... با دکترش حرف میزنم ... میگه واقعا افت فشار ساده بوده ... ضعف روزه و کم خوابی و استرس شرکت و ... میرم نزدیک تر ... علیرضا میگه آرامبخش بهش زدن ... چشمم که به پانسمان روی سرش میفته ، علیرضا فورا توضیح میده چیزی نیست و وقتی افتاده ، سرش خورده به لبه میز فقط یه زخم سطحیه ... تمام دقایقی که برای من اندازه روز میگذره و کنارش روی صندلی نشستم ... دستش توی دستمه و فقط میبوسمش ... و با هر بوسه ، خدا رو به عزیزترین مخلوقاتش قسم میدم که منو با حامد امتحان نکنه ... امتحان کردن یه بنده ، با تمام دار و ندارش، بی انصافیه ... 

مهم نیست اونجا اورژانسه و پرستار نشسته و دو سه تا مریض ... مهم اینه که عشق من ، چشماشو باز کرده و با تمام ناراحتی هاش ، با همون صورت بی حالش به روم لبخند میزنه ... خم میشم آروم لباشو می بوسم .. سخته ... دیدن همه وجودت ، توی اون حال ، از مرگ هم سخت تره ... و از اون سخت تر قورت دادن بغضه .. چشماشو میبوسم ... میگم : قربون این هیکل بشم که به پوف بنده ... میخنده ... با بی حالی تمام ... منم میخندم ... با چند قطره اشک

32


یکی از دردناک ترین خاطرات زمان کودکیم ... مربوط به وقتیه که تو ایستگاه راه آهن گم شدم ... اونقدر ترسیده شدم از این ماجرا ... که هنوز بعد از بیست و اندی سال ، وقتی شاهد گم شدن یه بچه هستم ... از شدت استرس تمام بدنم یخ میزنه ... 

بی توجه به حامد و خریدای توی دستم ... به سمتش میرم ... از شدت گریه به هق هق افتاده ... اونقدر هول میشم که واقعا در آنی فکر میکنم خودمم که گم شدم ... با استرس خیلی زیاد ازش میپرسم اسمش چیه و مامان باباش کجان ... ولی فقط گریه میکنه و محلم نمیده ... حامد میاد سمتم ... ازش میخوام یه کاری کنه ... ولی مستاصل مونده ... و اینجاست که در مقابل چشمان پر از تعجب من و حامد ، گوشی موبایلش رو درمیاره ... شماره میگیره ... و با همون گریه میگه : مامان کجایی من گم شدم .. من فقط از شدت تعجب دهنم باز مونده ... ولی حامد یهو میزنه زیر خنده ... و منم کم کم شرو میکنم به خندیدن ... واقعا بچگی ما چطور گذشت و الان اوضاع چه خبره ...

واقعیت امر اینه که ... ما خانما .. اصولا نسبت به شوهرمون یه غیرت خاصی داریم تحت عنوان حسادت زنانه ... که واقعا نمیخوایم محبت و توجه و عشقش رو با کسی سهیم شیم ... حالا اون فرد حتی میتونه خواهرش باشه ... مطمئنم اگه اون لحظه که حنانه تو بغل حامد داشت گریه میکرد، از  من فیلم میگرفتن ... قطعا به حالت چهره ام میخندیدم ... با حسادتی خاص نظاره گر این صحنه ام و حتی اگه بگم قلبم در حال فشرده شدنه، اغراق نکردم ... حامد دست میکشه رو موهاش و ازش میخواد آروم باشه ... اینکه جریان چیه و چرا گریه میکنه ... اصلا برام اهمیتی نداره... تنها چیزی که میخوام ، جدا شدن حنانه از جاییه که دو ساله شده تنها پناه گاه من ... 

کمی تو خودمم .. رو میزی رو جمع میکنم بشورم ... قطره های آلبالو تمامش رو پر کرده ... فکر میکنم دو ساعتی میشه که یک کلمه حرف هم بین من و حامد زده نشده ... قهر نه ... ولی فکر کنم خیلی بیشتر از "کمی" توی خودمم ... صدام میکنه برم پیشش ... و با اشاره اش ، تو بغلش میشینم... با چشمای مهربونش نگام میکنه .. تک تک اعضای صورتم رو ... و بعد با آرامشی خاص، که در اکثر موارد ، مثل آب روی آتیش میمونه برای ناراحتی های من ، میگه : چی شده خانمم؟ ... توی اون لحظه ، دقیقا حس یه دختر بچه لوس رو دارم ، که در مقابل باباش قرار گرفته ... تعجبی هم نداره ، محیت های حامد ، همیشه حس حمایت پدرانه رو تو وجودم بیدار میکنه ... کمی من من میکنم و در آخر میگم : من نمیخواد کس دیگه غیر از منو دوس داشته باشی ... یهو میخنده ... خیلی بلند ... از خنده اش ، خنده ام میگیره ... دستاشو دورم حلقه میکنه و منو محکم میچسبونه به خودش ... و باز با تمام وجودم نفس میکشم ... آرامش رو ... اطمینان رو ... دل گرمی رو ... محبت رو ... و عشق رو ... با هر نفس به تک تک سلول هام میرسونم ... خنده اش که تموم میشه ... کنار گوشم میگه : هیچ کس نمیتونه جای تو رو اندازه سر سوزنی تو قلب من بگیره،یعنی من نمیذارم عسلم ، خیالت راحت ... میگم : دوستت دارم حامد ... حالا دیگه لباش رو لبامه و با عمل بهم میفهمونه دوسم داره :)

31


شیشه ماشین رو میده بالا ... بی هیچ حرفی ... میخواد کولر رو روشن کنه ... شیشه رو دوباره میدم پایین و با صدایی که خودمم نمیشناسم میگم : میخوام هوا بخورم ... سرمو میذارم لب پنجره و چشامو میبندم ... چرا همه چی یهو اینطوری شد؟ ... خب من که حرف بدی نزدم ... فقط تمام صحبت من اینه که چرا قبل از تصمیم گیریت منو با خبر نکردی ... البته قبول دارم ... لحن گفتنم خیلی بد بود ... اونم درست زمانی که با ذوق داره از موفقیت شغلی اش برای من میگه ... موفقیت شغلی؟ ... سرمایه گذاری ... اونم توی یه شرکت تو دبی ... و مسافرت های چند روزه و گاه و بی گاه حامد به دبی ... نمیدونم چرا موفقیت شغلی ای توی این همه اتفاق یهویی و غافلگیر کننده نمیبینم ... اصلا از زمانی که حمیرا اینا به خاطر کار شوهرش رفتن قشم، زندگی ما خیلی تحت تاثیر قرار گرفت ... یه بار تو گوش حامد میخونن که برای زندگی بریم اونجا ... یه بار برای کار تو دبی باهاش برنامه میریزن !!! ... پس من این وسط  چی؟؟؟ ... هنوزم یاد بحثای چند دقیقه قبلمون میفتم اعصابم به هم میریزه ... ینی چی که ممکنه چند روز در ماه بره دبی !!!! ؟؟؟؟ ... من اگه یک روز نبینمش میمیرم ... چطوری آخه ؟؟؟ اونم یه کشور دیگه ... یه حس نا امنی تمام ذهنم رو مشغول کرده ... نگران از دست رفتن سرمایه زندگیمم ... و از همه مهمتر نگران شوهرمم ... میترسم بره اونجا ... میترسم عادت کنه ... میترسم از دست بدمش ... 

انگشتاش بین موهام حرکت میکنه ... آروم آروم ... به همون آرومی ای که اشکام روی گونه هام سر میخورن ... حرف نمیزنه ... هیچی نمیگه ... و این ... درد منو بیشتر میکنه ... با خودم میگم حتما این برنامه کاری از منم براش مهمتره که در مقابل ناراحتی های من کوتاه نمیاد .. پشتمو بهش میکنم و سعی میکنم بخوابم .. ولی نمیشه ... نمیتونم ... دلهره دارم ... احساس میکنم تمام زندگیمو ... شوهرمو دارن ازم میگیرن ... 

لباسامو که میپوشم، میشینم جلو آینه تا کمی آرایش کنم ... نمیخوام همکارام بفهمن گریه کردم ... یا ناراحتم ... کنارم می ایسته و میگه : دیشب تو خواب دندون قروچه میکردی چرا؟ ... از توی آینه بهش نگاه میکنم ... نمیتونم .. من نمیتونم حتی یک روزم رو بدون حامد سر کنم ... نمیذارم زندگیم از دستم بره ... و ... جلو پام روی زمین زانو میزنه ...  دستامو میگیره تو دستش ... اشک تو چشام میشینه ... ولی جلوشو میگیرم .. کف دستامو میبوسه و میگه : از اولشم قرارمون این بود که همیشه و تا پای جونمون کنار هم باشیم خانومم. اگرم این تصمیم رو گرفتم و بهت نگفتم ، چون فکر میکردم خوشحالت میکنم.بمیرم اگر قرار باشه اشکاتو دربیارم.امروز بهشون میگم که روی من حساب نکنن ... 

خوشحالم ... اینقدر خوشحال که حس میکنم خدا منو تو بغلش گرفته ... روزای سختی رو گذروندم... ولی الان ... خوشحالم ... به خاطر داشتن خدا و شوهرم

30


گاهی وقتا که یه چرتکه دستم میگیرم و میفتم به جون حساب کتاب کردن زندگیمون ... میبینم برای به اینجا رسیدن ... خیلی هزینه کردیم ... هم من هم حامد ... خیلی جاها محبت کردیم ... درصورتی که بنابه هر دلیلی از طرف محبت نمیدیدیم ... خیلی جاها گذشت کردیم ... درصورتی که میتونستیم با انتقام ، حس قدرتمند بودنمون رو به رخ طرف بکشونیم ... ناراحت شدیم ... خندیدیم ... قهر و آشتی و درک متقابل و ... هزینه هایی هستن که پرداخت کردیم ... تا به اینجا برسیم .. بتونیم بایستیم و زندگی رو رو دستامون نگه داریم ... پشتمون به هم گرم باشه و بتونیم به عنوان یک شریک واقعی زندگی به هم نگاه کنیم .. صادق ... مهربون ... حامی ... و عاشق :)

به نظر من ، یکی از نشونه های عشق واقعی ، یه عشق پر از تلپاتیه .. که دلا به هم بدجوری راه داشته باشه ... مثل امروز من و حامد ... وسط روز که سرم خلوت میشه ، یهو دلم براش تنگ میشه ... شماره اش رو میگیرمو میبینم مشغوله ... و وقتی قطع میکنم فورا یه مسیج از ایرانسل برام میاد که میگه یک تماس از دست رفته از حامد دارم ... لبخند میزنم ... دوباره زنگ میزنم ... با خنده جواب میده : من عاشق ترم یا تو؟ .. میگم : هر دو ... میگه : دلم تنگ شده بود برات ... لبخند روی لبم خیلی خیلی بیشتر انرژی میگیره برای خودنمایی .. افطار دعوتم میکنه بیرون ... مناسبتش رو هم قراره همونجا بهم بگه ... و من دقیقا نزدیک به 7 ساعته از فرط فضولی دارم میمیرم ... خونه هم نیومده ... بهم فقط آدرس یه رستوران تو طرقبه رو داده ... گفته ساعت 8 باید اونجا باشم ... از دست دیوونه بازی های شوهرم

29


صدای ربنا داره از تلویزیون پخش میشه ... همه چی آماده است ... سفره رو توی پذیرایی انداختم ... و سعی کردم همه چی در نهایت سلیقه روی سفره چیده شه .. مهمونا همه دور سفره نشستن ... از زیر نظر ردشون میکنم تا میرسم به چهره خسته ولی مهربون حامد ... داره نگام میکنه ... لبخند میزنم و زیر لب میگه : دوستت دارم ... لبخندم بسیط تر میشه ... هنوزم هم بعد از نیم ساعت، صدای تعارفات کسل کننده از گوشه و کنار به گوش میرسه... : خیلی زحمت کشیدین ... به خدا راضی نبودیم ... ببخشین توروخدا حسابی تو دردسر افتادین ... ماشالا چه کدبانو هم هستن عروس خانمتون ... و .... 

بلاخره زمانی که غذا سرو میشه و لبخند رضایت رو توی چهره تک تک مهمونا و مخصوصا مادرشوهرم که میدونم آدم رکی هست و راحت نظرش رو میگه، میبینم ، نفسی از سر آسودگی و رفع خستگی میکشم و خدارو شکر میکنم که زحمات دو روزه ام هدر نشده ... 

حالا دیگه ساعت 11 شده و همه مهمونا رفتن ... و من موندم و کلی خستگی و یه آشپزخونه پر از ظرف ... از پشت بغلم میکنه ... تکیه میدم بهش ... میگه : گفته بودم بهت افتخار میکنم ؟ ... لبخندی بی رمق میزنم و میگم : کاری نکردم که ... کنار گوشم میگه : گفته بودم دوستت دارم؟ ... میگم : آره همین سه ساعت قبل سر سفره ... منو تو بغلش میچرخونه ... سرمو میذارم رو سینه اش ... سرمو میبوسه و میگه : گفته بودم امشب محشر شده بودی؟ ... میگم : نه فک کنم وقت نشده بود اینو بگی :) ... سرشو خم میکنه لبامو میبوسه و میگه : عاشقتم نازنین من ... نفس عمیقی میکشم تو بغلش ... تو بغل همسرم ... تو بغل مردی که نزدیک به دو ساله همه وجودمو به خودش وابسته کرده ... و با حضورش بهم ثابت شده فرشته ها لزوما خانوم نیستن ... 

به چهره آرومش که زیر نور چراغ خواب ، به شدت شبیه بچه ها ، معصومه شده ، نگاه میکنم ... خدایا چقدر دوسش دارم ... چقدر عاشقشم ... با انگشتم آروم گونه اش رو نوازش میکنم ... احساس میکنم تکیه ای از خودته خدا جونم ... یه تیکه از بهشتو انگار دارم ... یهو یه ترس عجیب و وحشتناکی از ته دلم میاد بالا و مث یه بغض گلومو میگیره ... یهو پر از اضطراب میشم ... خداجونم؟؟؟.... یه وقت حامدمو ازم نگیری؟؟؟؟؟ ... یهو هول ورم میداره ... میخوام بیدارش کنم ... دلم نمیاد ...  تنم میلرزه ... دستشو آروم باز میکنم و میرم تو بغلش ... کمی تکون میخوره ... و توی خواب دستاشو دورم حلقه میکنه ... آهسته میگم : خدا جونم ؟ من و حامد یک نفریم، یا هردو، یا هیچ کدوم ... تکون میخوره و با گیجی تموم میگه : سحر شده نورا ؟ ... صداش ... آرومم میکنه ... احساس میکنم راه نفسم باز شده ... نفس میکشم ... عمیق ... میگم : نه عشقم بخواب

=============

 

شعری بسیار زیبا از " عباس معروفی " :

 

در آغوش من خفته ای

می بینم که خفته ای

خدا می آید و می گوید :

داری چکار می کنی؟

بهش می خندم و می گویم :

دیدی باز نفهمیدی که ما

دو نفریم؟

28


از نظر ما خانما ، اینکه کرم یا سوسک یا هر موجود چندش دیگه ، کوچیک هستن و نمیتونن ما رو بخورن، اصلا دلیل قانع کننده ای واسه نترسیدن نیست ... اونم دقیقا زمانی که داری سبزی پاک میکنی و غرق تلویزیون نگاه کردنی و یه کرم چاق و سبز یهو داره از دستت بالا میره ... فقط همینقدر بهتون بگم که از جیغ ناگهانی من پدرشوهر و مادرشوهرم اومدن بالا ... خخخخ 

با دومین بوق گوشی رو جواب میده ... و صداش که میگه : سلام خانوم نازم ... باعث میشه بزنم زیر گریه ... و توی چند ثانیه اول ، مدام با تعجب و ترس بپرسه چی شده و ازم بخواد آروم باشم و حرف بزنم ... براش تعریف میکنم ... جریان بحث کردن با ارباب رجوع و حرفای مزخرفی که زده بود ... و اینکه حتی میخواستن زنگ بزنن پلیس بیاد و از منم خواستن شکایتم رو بنویسم کتبا ... و چون دیدم داره شر میشه از همکارم خواهش کردم بی سر و صدا ردش کنن بره .. و فقط توی اون شرایط آغوش حمایتگر حامدم رو میخواستم ... و نوازشای مردونه و پر از محبتش رو ... و باز هم مثل همیشه ، ازش ممنونم که با قلبم تلپاتی داره و روحم رو درک میکنه ... ممنونم که کلافه و کاملا غیرتی، میگه : گریه نکن نورا ، تا یک ربع دیگه خودمو میرسونم ... 

میوه ها رو شستم ... سلفون کشیدم روشون و تو یخچال هستن ... سبزی خوردن هم پاک کردم ... شستم ... گذاشتم یخچال ... مقداری از مواد اولیه سوپ و دلمه ( هم برگ انگور هم بادمجون) و قرمه سبزی رو درست کردم و بقیه اش میمونه برای فردا ... زحمت پلو رو هم مامانم میکشه .. چون خدایی خوب درآوردن برنج اونم برای 20 نفر کار من نیست :) ... فقط می مونه تمیز کاری ... که اونم حامد، شجاعانه به عهده گرفته ... و الان هم درحال جاروبرقی کشیدنه ... خخخ ... بهش هم خیلی میاد

27


تبدیل کردن مهمونی 4 نفره خودمونی به یک مهمونی 20 نفره ، دقیقا مصداق بارز حرکت انتحاری محسوب میشه ... و شدت انتحاری بودن این حرکت جایی ملموسه که علی رغم اصرار های جناب آقای شوهر، مصرانه روی حرفت بایستی و بگی که خودت میخوای همه چی رو درست کنی ... و عمق فاجعه رو وقتی احساس میکنی که نصف روز از جوگیر شدنت بگذره و بدونی که پشیمونی سودی نداره ... چون هم به همه اعلام کردی و هم جلو خانواده جناب آقای شوهر گفتی که خودت میخوای آشپزی کنی و یه جورایی زشته بخوای از موضع خودت کوتاه بیای ... 

شب قبل نیمه شعبان ، بلاخره بعد از یک سال رفت و آمد ، بلاخره پدرشوهرم اجازه داد حنانه با همون پسری که دوست داشت ... یعنی امیر ، ازدواج کنن ... مراسم عقد ساده ای برگزار شد و قرار شد عروسی شون تولد امام رضا باشه ... بعد از دعوتی های فامیل ، منم تصمیم گرفتم حنانه و امیر رو به خونه مون دعوت کنم ... به عنوان پاگشا ... اما نمیدونم چرا جوگیر شدم و تصمیم گرفتم علاوه بر پدر شوهر و مادر شوهر و مامان خودم، خانواده امیر رو هم دعوت کنم ... به هرحال اینم جزء همون سختی های تک عروس بودنه که قبلا خدمتتون گفته بودم ... 

زنگ میزنم بهش که بگم کمی زودتر بیاد بریم خرید کنیم ... میگه : زبان سرخ ، چی نورا خانم؟ سر سبز را میدهد بر باد ... میگم : آدم شوهر داره واسه همین روزا دیگه .. میگم : واسه مهمونی یه ذره هم روی من حساب نکن ... میگم : نوبت منم میشه حامد خان!! بعد بلدم بگم رو من حساب نکن ... میگه : نههههه منظورم این بود که واسه ذره ذره اش روی من حساب کن ... هنوز دو دقیقه از قطع کردنم نمیگذره که دوباره بهش زنگ میزنم ... میگه : جانم سوگلی ... میگم : خواستم بگم دوستت دارم ... صداش پر از نوازش میشه ... وقتی آروم و شمرده میگه : منم دوستت دارم خانمم ...  دوباره تماس قطع میشه و دوباره زنگ میزنم ... میگه : جونم عزیزم ... میگم : دوستت دارم حامد ... میخنده و میگه : ای بابا !! این حامد کیست که عالم همه دیوانه اوست؟؟؟ منم دوستت دارم عشقم ... و باز هم زنگ میزنم ... داره میخنده ... میگه : جان حامد چیزی میخوای نورا؟؟؟ ... منم خنده ام میگیره ... میگم : من همچین آدمی ام؟؟ فقط گفتم بگم که یادت نشه دوستت دارم ... میگه : پشت فرمونم عزیزم ... میگم : ینی فرمون رو بیشتر از من دوست داری که از پشتی اش میکنی؟؟؟ ... میخنده و بلند میگه : دیوونه ای تو ... و این دیوونه بازی من تا وقتی که حامد دقیقا میرسه پشت در خونه ادامه داره ... زنگ که میزنم صدای موبایلش رو تو راه پله میشنوم ... در رو باز میکنه میاد تو ... همون طور که گوشی کنار گوششه ، نزدیکم میرسه ... با یه لبخند گشاد و مضحک روی لبم ... بدون اینکه چشم از چشماش بردارم ... گوشی رو میذارم سر جاش و میگم : غلط کردم ... میخنده ... ولی دیگه کار از کار گذشته :)

 

26


روی تخت دراز کشیدم و به آسمونی که کم کم داره رنگ تیره ای به خودش میگیره نگاه میکنم ... نه به افطاری ای که درست نکردم فکر میکنم ... نه به برنامه ماه عسل که تا حالا نشده یک قسمتش رو جا بندازم ... نه به حامد که الان منتظر چیده شدن میزه افطاره نه به گرسنگی خودم ... فقط دارم به اتفاق بد امروز فکر میکنم ... حامد حق نداشت سر من داد بزنه ... اونم توی خیابون ... اونم جلو دوستم ... و به خاطر مزاحمت ایجاد کردن یک آدم بی شخصیت ...  دوباره که یادم میاد بغض گلومو میگیره ... ولی از بس گریه کردم و ضعف دارم ، دیگه اشکم نمیاد ... هنوزم به آسمون نگاه میکنم ... اذون که میگن دیگه طاقت نمیارم ... از اتاق میام بیرون.. یواشکی سرکی همه جا میکشم ... حامد خونه نیست. .. با خیال راحت میرم تو آشپزخونه ... میز چیده شده است ... بساط چای و نون و پنیر و سبزی و گردو و خرما و ... سریع برای خودم یه لقمه میگیرم و برمیگردم تو اتاق ... دوست ندارم باهاش رو به رو شم ... اینقدر بهم مچسبه که دوباره هوس میکنم ... سریع میرم تو آشپزخونه و لقمه بزرگتری درست میکنم ... ولی مچم سریع توسط حامد گرفته میشه ... اونم دقیقا زمانی که گاز بزرگی به لقمه ام زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... به لبخند روی صورت حامد کاری ندارم ... من که ابروهام حسابی به هم گره خوردن ... پشتمو بهش میکنم و میرم سمت اتاق ... حسابی هم جلوش ضایع شدم ... دوست داشتم استقامت به خرج بدم تو قهرم ... با گرسنگی ... ولی نشد ... وقتی در اتاق رو باز میکنه که بیاد تو، سریع بلند میشم برم بیرون که مانعم میشه ... مخالفت نمیکنم وقتی منو میکشه تو بغلش ... دروغ چرا ، دلم واقعا نمیاد باهاش قهر کنم ... ولی از دستش به شدت دلخورم ... و دوست دارم این تلپاتی ای که بینمون هست رو ... که باعث میشه بگه : میدونم ازم دلخوری،ولی واقعا دست خودم نبود. منو ببخش نورا ... سرمو کمی خم میکنم و گوشمو میذارم رو قلب مهربونش ... ضربانش رو که میشنوم ... قلبم کم کم آروم میشه ... بیشتر تو آغوشش فرو میرم ... بیشتر نوازشم میکنه ... با صدایی دلخور که کمی ناز زنونه قاطی داره ، میگم : ازت انتظار نداشتم سرم داد بزنی ... بوسه اش رو روی سرم حس میکنم ... با صدایی دلجویانه که کمی حمایت مردونه قاطی داره میگه : منم ازت انتظار نداشتم وقتی میبینی مزاحمتون شدن،همونجا وایستی و بی توجه به اونا سرگرم بگو و بخند با دوستت باشی ... ازش جدا میشم و میگم : از دستی بود؟ عقده اونا رو سر من باید خالی کنی؟ ... نگرانی و غیرت مرونه اش حسابی قلقلکم میده ... وقتی میگه : نورا خنده هات آدمو به مرز جنون میکشونه ، فقط باید من دیوونه خنده هات شم خانومم. فقط من ... ته دلم یه چیزی یهو میریزه پایین ... مث دخترای نوجوون ذوق میکنم از این همه حس شیرینی که به روحم تزریق میکنه ... دوباره میرم تو بغلش ... کنار گوشم میگه : حلیم سرد میشه ها ... خودمو لوس میکنم و میگم : من میل ندارم ... همون طور که به زور منو میبره سمت آشپزخونه و همونطور که از ته دل میخندم ، میگه : کاملا از اون دو لپی خوردنات معلومه میل نداری :))

25


حدودا ده دقیقه ای میشه که به چهارچوب در تکیه دادم و به رفت و آمد های حامد نگاه میکنم ... خودم متوجه نمیشم... اما چشمکش بهم میفهمونه که دارم لبخند میزنم ... به علت لبخندم فکر میکنم ... میرسم به اینکه،چقدر سلیقه های من و حامد توی این دو سال شبیه هم شده ... اینکه حالا ناخودآگاه با هم ست میپوشیم... مانتو شلوار مشکی من ... با کت شلوار مشکی حامد .. روسری نارنجی مشکی من با پیراهن نارنجی و کراوات نارنجی مشکی حامد ... لبخند من ... با لبخند مهربون حامد :) ... به ساعت نگاه میکنم و بهش با اعتراض میگم که دیر شده و کم کم دارن اذان میگن ... هنوز هم داره به خودش میرسه ... با خنده میگم : بعد از خانما گله میکنن. یکی نیس شوهر منو ببینه ... وقتی کتشو داره توی تنش مرتب میکنه دیگه نزدیکم رسیده... میگه : شما فکر نمیکنی داری بلبل زبونی میکنی؟ ... شیطون میشم ... خیره تو چشاش نگاه میکنم و میگم نچ ... شیطون تر میشه ... میگه : اگه لباتو ببوسم روزه ام که باطل نمیشه؟؟ ... باز هم مثل همیشه مهلت اعتراض و اما و اگر بهم نمیده ... و من هم دیگه به ساعت نگاه نمیکنم که نگران دیر شدن باشم، و توی عاشقانه های حامد غرق میشم ... عاشقانه هایی که با صدای در یکباره فروکش میکنه ... حامد در رو باز میکنه و صدای مادرشوهرم رو میشنوم که میگه اگر کارمون طول میکشه اونا زودتر برن ... حامد هم استقبال میکنه ... و وقتی برمیگرده تو اتاق ... چشمام از تعجب گرد میشه ... رژهای من ... روی لب حامد ... دیدن این صحنه توسط مادرشوهرم ... وای ... فقط چشمام رو میبندم ... ولی حامد وقتی متوجه میشه فقط میخنده و میگه : عب نداره، لبامونم با هم ست شده ... :) ... هنوز هم خنده های زیر زیرکی مادرشوهرم یادم میاد از خجالت آب میشم ... 

در حال حاضر ... من با یک کاسه آلبالو ... یه ظرف زولبیا و بامیه ... جلد دوم رمان دزیره ... و لپ تاپ... روی کاناپه لم دادم ... و منتظرم پلو دم بکشه ... و برم بخوابم تا سحر ... صدبار بهش گفتم کوسن های منو نذار زیر سرت ... مگه به خرجش میره ؟؟ .. الانم یکی از همونا زیر سر آقاست و توی پذیرایی خوابیده ... کلا یه جورایی کوچ کردیم اینجا .. 

24


روزای عادی رو هیچ وقت دوست نداشتم ... دلم میخواد توی هر ورق از دفتر زندگی من و حامد اتفاقای ناب و دوست داشتنی که فقط مختص خودمونه ، بیفته ... اینکه صبح بریم سر کار ... ظهر بیام خونه ... بخوابم ... ساعت 4 حامد بیاد ... بیدار شم .. افطاری درست کنم ... بعد افطار تلویزیون ببینیم ... و همزمان سحری درست کنم ... بخوابیم ... بیدارشیم برای سحر ... دوباره بخوابیم ... باز صبح بشه و بریم سر کار ... حالا این وسطا اگه وقتی هم پیدا شد دو خط درس بخونم ... 

پیاز داغم طلایی شده .. گوشت رو میریزم تو ماهیتابه و مشغول هم زدن میشم ... واقعا اگر دخترم یک روز بهم بگه مامان توی زندگیت به چیزی که دوست داشتی رسیدی؟ ... چه جوابی بهش باید بدم؟ ... برمیگردم به حامد نگاه میکنم .. روی مبل نشسته و تلویزیون میبینه ... قطعا زیباترین و بهترین اتفاق زندگیم حامده ... پس میتونم به دخترم بگم زندگی من بابا حامده ، با داشتنش به همه چی رسیدم ... لبخند میاد کنج لبم ... ولی خب درکنار این اتفاق شیرین .. باید تلاش کنم تا احساس رضایت از خودم ، بشه دستاورد زندگیم ... که بعد ها برای دخترم تعریفش کنم ... بهش میگم که باید توی زندگی دنبال همون چیزی که عاشقانه و از ته دل میخواد بره ... مثل من که از دوران دبیرستان عشقم به ادبیات و موسیقی شکل گرفت و هنوز هم نتونستم بهش برسم ... 

باورم نمیشه که دوباره داره شهریور میاد ... که 26 شهریور میشه دومین سالگرد عقد من و حامد .. دو سال گذشت ... به چشم هم زدنی هم گذشت ... دوست دارم باز هم بریم شیراز ... سر میز بهش میگم ... با لبخند میگه : حتما میریم عزیزم ... سحری که تموم میشه میره بخوابه ... میز رو جمع میکنم ... و ده دقیقه بعد با لپ تاپ تو پذیرایی نشستم و مشغول دیدن فیلم شیرازمون هستم...

دوربین دستشه ... همپا با من داره میاد .. برمیگردم زبون درازی میکنم ... میگه : زشته نورا شاید الان روح کوروش کبیر اینجا باشه ، بعد نمیگه چه فرزند بی ادبی دارم ؟ ... میخندم ... میگم : مگه من بچه کوروشم؟ .. میگه : واقعا ممکنه از نوادگانش باشیا ... میگم : چه ربطی داره؟ مادر مادر مادربزرگم یه زمانی تو شیرازی بوده ... میگه : خب واقعا ممکنه همون مادر مادر مادربزرگت وصل باشه به اونا ... میگم : اگه اینطوری باشه که پس باید با یک پادشاه ازدواج میکردم ... دوربین رو برمیگردونه سمت خودش و میگه : دیگه پادشاه تر از من؟؟؟ ... همونطور که دوربین سمتشه ... میرم نزدیک و لبشو میبوسم ... میگم : اصلا تو دنیا وجود نداره :) ... 

 

23


 

دلم میخواد توی این قصرهای قدیمی فرانسه زندگی کنم ... سیصد سال پیش ... از این قصرایی که سقفش دقیقا معلوم نیست چند متر ازت بالاتره ... که پنجره هاش هم قد دیواره ... بزرگ ... بعد از این لباس پفی های سلطنتی تنم باشه و برم  پنجره رو باز کنم ... ببینم تو با اسب جلو قصر ایستادی ... منو که میبینی از رو اسب بیای پایین بهم تعظیم کنی و بگی : تقاضای ازدواج مرا می پذیرید بانوی من؟ ... خیلی هیجان انگیزه حامد ...با چشمای خمارش که معلومه به زور باز نگه داشته ، میگه : ینی دسته گل نیارم؟ ... می خندم و میگم : نه دیگه تو فرانسه اونم سیصد سال پیش که از این جینگولک بازیا مد نبوده ... دستشو میزنه زیر سرش و میگه : خب بعدش چی؟ ... میگم : بعدش منم قبول میکنم  ... میگه : ینی ازدواج میکنیم؟ ... میگم : نه بعدش تو میری جنگ ... وسط خمیازه اش میگه : چرا جنگ؟ ... میگم : الکی مثلا تو ناپلئونی دیگه ... خمیازه اش قط میشه... و با حالتی خنده دار نگام میکنه ... یه گیجیه توام با خوابالودگی ... میزنم زیر خنده ... میدونم داره با خودش میگه چه زن خلی دارم :))) ... پشتشو میکنه بهم و شب بخیر میگه ... رمان "دزیره" رو باز میکنم ... و زیر نور چراغ خواب ، مشغول خوندن میشم ...