زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

14


از توی اتاق می گه : نورا جان دوستات اومدن پشت پنجره باز ... تازه یادم می افته که چند روزه براشون دونه نریختم ... با عذاب وجدان میرم تو اتاق و از لای پرده نگاهشون میکنم ... توی هوای ابری و گرفته ، بغ کردن و نشستن ... حامد میخنده و میگه : وقتی به خودت وابسته شون کردی ، حواست باید بهشون باشه دیگه ماه بانو ... میچرخم سمتش و میگم : حامد؟ بیا مرغ عشق بگیریم ... میگه : خودمون هستیم دیگه!!دوتا مرغ عشق عاشق :) ... میگم :جدی گفتم! دوست دارم تو خونه پرنده داشته باشیم ... میاد جلو و میگه : من که یه طاووس دارم، ولی اگه بخوای برای تو پرنده میگیرم :)

چند دقیقه ای میشه که ایستادم کنار قفسشون و دارم به حرکاتشون نگاه میکنم ... قفسشون پایه بلنده ... گذاشتمش کنار پنجره پذیرایی ... میاد کنارم و میگه : باید یه پارچه روشون بکشیم .. با تعجب نگاش میکنم ... میخنده و میگه : خیلی بدآموزی دارن ... تکیه میدم به حامد ... دستاشو دورم حلقه میکنه ... لبامو میبوسه و میگه : دیدی گفتم بدآموزی داره؟ ... میگم : نیست که ما هم چشم و گوش بسته بودیم تا حالا ... دوباره لبامو میبوسه ... توی سکوت خونه ای که حالا دیگه صدای بارون و مرغ عشقا ، بدجوری به هم ریختنش ... :)

هوای بارونی این روزا به شدت حالم رو خوب میکنه ...  میخواد بلند شه پنجره رو ببنده که مانعش میشم ... میگه تازه خوب شدی و دوباره مریض میشی ... ولی مگه میشه از این هوای تمیز گذشت !!! ... یاد صبح می افتم و میگم : حامد امروز سرکار خیلی هوس لواشک خونگی کرده بودم،طوری که بچه ها میگفتن نکنه خبریه!!منم الکی سر به سرشون گذاشتم که آره ... زن نیستم اگه برق چشمای حامد رو تشخیص نداده باشم ... با صدایی که سعی میکنه عادی باشه میگه : خب کم کم خبری میشه دیگه ... میخوام مخالفت کنم که میگه : نورا جان، توی سال جدید باید جدی تر روی این موضوع فکر کنیم ... اونقدر قاطع این حرف رو میزنه که جایی برای مخالفت نمیذاره ... البته اینم بگم که خودمم دیگه بی میل نیستم و بدم نمیاد یه تصمیمایی بگیریم

13


از شدت تب و لرز زیر سه تا پتو با کلی لباس گرم دراز میکشم ... ولی فایده ای نداره ... حامد هم عصبانی میشه و منو فیتیله پیچ میکنه برای بردن به دکتر ... البته بیمارستان ... چون اون وقت شب هیچ دکتری تو مطبش نیست ... توی راه هم کلی دعوام میکنه که نباید تو این هوا برم پارک برای پیاده روی ... هرچی بهش توضیح میدم که حامد جان مریضی من ویروسیه و ربطی به این مسایل نداره و اگرم خونه نشسته بودم بازم همین میشد، گوش نمیکنه  ... وقتی منتظرم که پرستار آمپول بزنه بهم ، حامد کنارم ایستاده ... دستمو گرفته و آروم نوازش میکنه ... خنده ام میگیره ... پرستار هم همین طور ... ولی پرستار نمیدونه دلیل خنده ی من ، ترس خود حامده که داره با نوازش دست من ، پنهونش میکنه ... 

با شلغم و لیمو و مراقبت های شدید حامد، حالم واقعا خیلی زودتر از همیشه خوب میشه ... و باز برنامه پیاده روی ام رو از دیروز شروع کردم... اونم توی این هوایی که به شدت دیوونه کننده است :) ... مخصوصا امروز که انگار آسمون خیال نداره آروم بگیره ... و چقدر امروز هوس آهنگای حمید عسکری رو کردم ... و البته یه کاسه آش داغ،همراه حامد ، توی طرقبه ... 

برنامه کاری حامد خیلی به هم گره خورده ... طوری که بعضی روزا تا شب اونجاست ... منم عصرا میرم پارک  ... حس بهتری دارم با این کار ... وقتی دارم برمیگردم ، زنگ میزنه بهم که مطمئن شه رسیدم خونه یا نه ... و دستور پخت قرمه سبزی رو برای شام میده ... البته به قول خودش یک قرمه سبزی اصولی ... که حتما باید چرب و خوش نمک باشه و سبزی اش هم حسابی سرخ شده باشه ... سرخ کردن سبزی اونم با این سرفه های من ، باعث میشه که از دیشب ، وضعیتم باز کمی به هم بریزه ... 

 

+ یک آلبوم موزیک بی کلام از فریبرز لاچینی دانلود کردم به نام "تقدیم به خدا" ... فوق العاده موزیک آرامش بخشی ِ ... بهتون پیشنهادش میکنم .. مخصوصا اگه هوا مثل الان بارونی باشه :)

12


اینقدر هوا این روزا بهاری شده و حال و هوای عید به سرم میزنه که حامد رو کچل میکنم با نقشه هایی که برای نوروز امسال میکشم ... برای سفره هفت سینی که امسال با ذوق و سلیقه میخوام بچینم ... دومین سفره هفت سین زندگی صورتی من و همسرم ...و عجیب یاد پارسال و حال و هوای عروسی مون میفتم .. 

توی این مدت حامد شدیدا درگیر کارای شرکته و مشکلاتی که براشون داره پیش میاد ... طوری که گاهی یادش میره منم هستم ... تمام سعی ام رو میکنم که غرغرو نباشم و بار مشکلاتش رو به دوش بکشم ... همینطور هم میشه ... اینو از جایی میفهمم که میگه : میون تموم گیر و گرفت این روزا ، وجودت برام سراسر آرامشه ... خوشحال میشم از حرفش و مثل ورزشکاری که میون دو تا راند انرژی گرفته، با روحیه بهتری مراقبشم ... 

اولین شبی که بعد از روزها گرفتاری، کارش سبک شده و پیشنهاد شام بیرون رو میده ، با هیجان استقبال میکنم ... و میخوام با ذوق برم آماده شم که نگهم میداره ... متوجه غم توی چشماش میشم ... دلم میریزه ... بغلم میکنه و عمیق نفس میکشه ... بین موهام ... و زمزمه میکنه : ببخش که این روزا بهت بی توجه شدم ... صورتشو بین دستام میگیرم ... تمام حس دورنی ام رو میریزم روی زبونم و میگم : من عاشقتم حامد،سختی برای منم پیش میاد،ما باید هوای همو داشته باشیم :) ... حالا لباش لبخند کم جونی به خودش گرفته ... 

توی راه با خودم فکر میکنم اینقدر یهو از پیشنهادش مثل این از قحطی اومده ها استقبال کردم که عذاب وجدان گرفت که چرا زودتر منو نبرده بیرون .. از فکرم خنده ام میگیره ... 

توقف ناگهانی اش مقابل یه پاساژ ... چشمک زدنش و دستور پیاده شدن .. رفتن به طبقه دوم ...  مغازه نقره فروشی ... یک ست خیلی شیک ... لبخند آمیخته به ذوق من ...میشه سورپرایز بی نظیر حامد برای یه شب زیبا ، وسط زمستون :)... یا به قول خودش ، یک هدیه برای جبران سختی این روزها ... 

گوشواره هاش رو میندازه گوشم ... گرمای نفس هاش پشت گردنم میشینه ... توی آینه ، بیشتر از اینکه حواسم به سرویسم باشه ، به چشمای مهربون حامده ... متوجه نگاهم میشه ... متوجه حرف توی نگاهش می شم ... لبخند میزنه ... لبخند میزنم... بغلم میکنه ... و حتی اجازه نمیده هدیه اش رو از گوش و گردنم باز کنم ... 

11


در فر رو باز میکنم و قالب کیک رو میارم بیرون ... ظاهرش که نشون میده خوب شده ... با کرم و خامه ای که درست کردم تزئینش میکنم و همراه چای میبرم واسه مادرشوهرم اینا ... حامد هم شروع میکنه به تعریف کردن و پذیرایی ...... یک ساعتی از رفتنشون میگذره ... هنوز نشستم رو مبل و به کیکایی که دست نخوردن نگاه میکنم ... حامد برمیگرده تو پذیرایی و میگه : تو که هنوز نشستی؟ ... بغض کردم ... تصمیم دارم دیگه کلاس شیرینی پزی رو ادامه ندم ... ولی قیافه حامد ، وقتی داره وانمود میکنه که کیک خوشمزه شده و دولپی می خوره ... وقتی کلی حمایتم میکنه که باید ادامه بدم و جا نزنم ... باعث میشه بازم ادامه بدم ... و حالا ، واقعا دستپختم خیلی بهتر از روزای اول شده :)

کاموا ها رو دور خودم پهن میکنم ... کتاب آموزش قلاب بافی ... میل ... و کمی تنقلات ... با خنده نگام میکنه و میگه : حالا نمیشه با یک دست چند تا هندوانه برنداری؟ ... ابرو میندازم بالا و با جدیت تمام شروع میکنم به تمرین کردن ... میاد روبه روم روی زمین میشینه ... با همون خنده ای که میدونم عاقبت خوبی برام نداره :) ... میگه : حالا چی میخوای ببافی؟ ... میگم :یه شال که بیرون سرم کنم ... به عکس شال نگاه میکنه ... میدونم چی میخواد بگه ... خیلی فاصله گل هاش زیاده و میخواد بگه موهام دیده میشه ... خودم پیش دستی میکنم و میگم: مثل این نمیبافم، سعی میکنم پوشیده تر باشه ... و وقتی به چشماش نگاه میکنم ، و رضایت رو توش میبینم ، خودم طاقت نمیارم و یه بوس کوچولو رو لباش می نشونم ... 

کنارش دراز میکشم و میگم : داره تگرگ میاد :) ... میدونم صداش رو شنیده ... ولی میخوام حرف بزنه ... آهسته میگه : شنیدم ... کم کم دارم عصبی میشم ... از عصر که اومده خونه همینطوره ... میشینم رو تخت و میگم : چی شده حامد ؟ ... میگه : بخواب،چیزی نشده ... عصبی پشتم رو بهش میکنم و دراز میکشم ... نیم ساعتی میگذره ... میدونم بیداره ... ولی من گیج خوابم ... طاقت نمیارم ... میچرخم سمتش و میرم بغلش ... صدای خنده خفه اش رو میشنوم ،وقتی شکمش تکون میخوره ... میگم : خیلی بدی که اینقدر منو به خودت وابسته کردی ... بازم میخنده آروم ... و میخوابم

10


در کابینت رو باز میکنم و میبینم علی رغم خواهش من ، از دو ساعت قبل، دست به پلاستیک آشغالا نزده... کلافه و بی حوصله بودنم ، باعث میشه خودم مانتوم رو تنم کنم و بی توجه به سوال حامد که میپرسه کجا میرم، پلاستیک رو بردارم ببرم بیرون ... فورا از جاش بلند میشه و میگه : ببخشید سرم بند شد، بده خودم میبرم ... و به دنیال حرفش، پلاستیک رو میگیره ... کودک لجباز درونم به شدت خودش رو لوس میکنه و عصبانی پلاستیک رو از دست حامد میکشم بیرون و میگم : برات اهمیت داشت، همون موقع که گفتم بوی گند خونه رو برداشته، بلند میشدی... و وقتی حامد دوباره میخواست پلاستیک رو ازم بگیره، اتفاق بدی که نباید، میفته ...

با عصبانیتی که حالا بیشتر شده میگم : ببین چکار کردی؟؟؟ ... واقعا هم فاجعه اس ... تمام آشغالا روی فرش ریخته ... حالا دیگه حامدم عصبانی شده ... همون جا رو زمین میشینم و یا استیصال به اوضاع مزخرفی که پیش اومده نگاه میکنم ... فورا پلاستیک میاره و همه چیز رو جمع میکنیم ... و بعد هم فرشی که هنوز یک سالش هم نشده ، لوله میشه، برای رفتن به قالی شویی ... 

برای خودم چای میریزم و میشینم رو مبل ... لپ تاپ رو از رو پاش میذاره کنار و میگه : منم چایی میخوام ... بهش توجهی نمیکنم ... بلند میشه میره آشپزخونه ... دنبالش میرم و میگم :بیا بیرون خودم برات میریزم ، الان قوری رو هم میزنی میشکنی... سعی میکنه ادای منو دربیاره و میگه : برات اهمیت داشت، همون موقع که گفتم چایی میخوام، بلند میشدی ... تمام سعی خودم رو میکنم ... ولی چهره و لحن مسخره اش، واقعا باعث خنده ام میشه ... اونم میخنده و میگه : آشتی؟ ... اخمامو تو هم میکنم و قوری رو از دستش میگیرم ... همون طوری که داره از آشپزخونه میره بیرون ، با صدای کلفتی میگه : ضعیفه؟ چایی ات لب دوز و لب سوز و قند پهلو باشه، تو استکان کمر باریک ... بازم می خندم ... میگه : این دفعه دیگه آشتی؟ ... چای رو میبرم براش میذارم رو میز ... میخوام برم که دستمو میگیره و میشینم رو پاش ... میگه : آشتی نکنی بوست میکنم ... سریع میگم : باشه آشتی ... با شیطنت میگه : خب حالا نوبت بوس آشتی کنونه