اونقدر توی جهیزیه ام مامان مواد غذایی مختلف گذاشته بود که تا همین دیشب ، نیازی به یک خرید کلی احساس نمیشد ... و هیچ وقت فکر نمیکردم لیست تهیه کردن برای خرید کار مشکلی باشه
نیم ساعتی دور خودم میچرخم و به همه جا سرک میکشم تا چیزایی که فکرش رو میکنم لازمه ، یادداشت کنم ... حامد هم حاضر و آماده بالای سرم می ایسته و به رفت و آمدام نگاه میکنه ... کلافه میشه و میگه: دو تا قوطی رب و یه بسته ماکارونی که بیشتر نیس، بدو دیگه .. روبه روش می ایستم و زل میزنم تو چشاش و با خونسردی میگم :
دقیقا اشتباه کردی دو بسته ماکارونی و یه قوطی رب ... با اخمی ساختگی که رگه هایی از خنده همراه خودش داره ، میگه : شما اینقدر بلبل زبونی حواست باشه نخورمتا
ساعت از 2 میگذره و من هنوز توی آشپزخونه مشغول جابه جا کردن وسایل هستم
حامد هم روی مبل خوابش برده ... کارم که تموم میشه میرم کنارش و آروم میگم : حامد جان بلند شو بریم بخوابیم ... دستشو باز میکنه و خوابالود میگه : بیا بخواب ... میخندم و میگم : نیس که خیلی هم جا واسه من گذاشتی .. به زحمت بلند میشه و میاد تو اتاق .. میخوام برق رو خاموش کنم که دستم رو میگیره و میگه : که دوتا ماکارونی و یه قوطی رب بود، آره؟؟؟ ...اینجاس که تقلا کردن در برابر این گونه همسران بی فایده میشود ...