زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

24


روزای عادی رو هیچ وقت دوست نداشتم ... دلم میخواد توی هر ورق از دفتر زندگی من و حامد اتفاقای ناب و دوست داشتنی که فقط مختص خودمونه ، بیفته ... اینکه صبح بریم سر کار ... ظهر بیام خونه ... بخوابم ... ساعت 4 حامد بیاد ... بیدار شم .. افطاری درست کنم ... بعد افطار تلویزیون ببینیم ... و همزمان سحری درست کنم ... بخوابیم ... بیدارشیم برای سحر ... دوباره بخوابیم ... باز صبح بشه و بریم سر کار ... حالا این وسطا اگه وقتی هم پیدا شد دو خط درس بخونم ... 

پیاز داغم طلایی شده .. گوشت رو میریزم تو ماهیتابه و مشغول هم زدن میشم ... واقعا اگر دخترم یک روز بهم بگه مامان توی زندگیت به چیزی که دوست داشتی رسیدی؟ ... چه جوابی بهش باید بدم؟ ... برمیگردم به حامد نگاه میکنم .. روی مبل نشسته و تلویزیون میبینه ... قطعا زیباترین و بهترین اتفاق زندگیم حامده ... پس میتونم به دخترم بگم زندگی من بابا حامده ، با داشتنش به همه چی رسیدم ... لبخند میاد کنج لبم ... ولی خب درکنار این اتفاق شیرین .. باید تلاش کنم تا احساس رضایت از خودم ، بشه دستاورد زندگیم ... که بعد ها برای دخترم تعریفش کنم ... بهش میگم که باید توی زندگی دنبال همون چیزی که عاشقانه و از ته دل میخواد بره ... مثل من که از دوران دبیرستان عشقم به ادبیات و موسیقی شکل گرفت و هنوز هم نتونستم بهش برسم ... 

باورم نمیشه که دوباره داره شهریور میاد ... که 26 شهریور میشه دومین سالگرد عقد من و حامد .. دو سال گذشت ... به چشم هم زدنی هم گذشت ... دوست دارم باز هم بریم شیراز ... سر میز بهش میگم ... با لبخند میگه : حتما میریم عزیزم ... سحری که تموم میشه میره بخوابه ... میز رو جمع میکنم ... و ده دقیقه بعد با لپ تاپ تو پذیرایی نشستم و مشغول دیدن فیلم شیرازمون هستم...

دوربین دستشه ... همپا با من داره میاد .. برمیگردم زبون درازی میکنم ... میگه : زشته نورا شاید الان روح کوروش کبیر اینجا باشه ، بعد نمیگه چه فرزند بی ادبی دارم ؟ ... میخندم ... میگم : مگه من بچه کوروشم؟ .. میگه : واقعا ممکنه از نوادگانش باشیا ... میگم : چه ربطی داره؟ مادر مادر مادربزرگم یه زمانی تو شیرازی بوده ... میگه : خب واقعا ممکنه همون مادر مادر مادربزرگت وصل باشه به اونا ... میگم : اگه اینطوری باشه که پس باید با یک پادشاه ازدواج میکردم ... دوربین رو برمیگردونه سمت خودش و میگه : دیگه پادشاه تر از من؟؟؟ ... همونطور که دوربین سمتشه ... میرم نزدیک و لبشو میبوسم ... میگم : اصلا تو دنیا وجود نداره :) ... 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد