زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

26


روی تخت دراز کشیدم و به آسمونی که کم کم داره رنگ تیره ای به خودش میگیره نگاه میکنم ... نه به افطاری ای که درست نکردم فکر میکنم ... نه به برنامه ماه عسل که تا حالا نشده یک قسمتش رو جا بندازم ... نه به حامد که الان منتظر چیده شدن میزه افطاره نه به گرسنگی خودم ... فقط دارم به اتفاق بد امروز فکر میکنم ... حامد حق نداشت سر من داد بزنه ... اونم توی خیابون ... اونم جلو دوستم ... و به خاطر مزاحمت ایجاد کردن یک آدم بی شخصیت ...  دوباره که یادم میاد بغض گلومو میگیره ... ولی از بس گریه کردم و ضعف دارم ، دیگه اشکم نمیاد ... هنوزم به آسمون نگاه میکنم ... اذون که میگن دیگه طاقت نمیارم ... از اتاق میام بیرون.. یواشکی سرکی همه جا میکشم ... حامد خونه نیست. .. با خیال راحت میرم تو آشپزخونه ... میز چیده شده است ... بساط چای و نون و پنیر و سبزی و گردو و خرما و ... سریع برای خودم یه لقمه میگیرم و برمیگردم تو اتاق ... دوست ندارم باهاش رو به رو شم ... اینقدر بهم مچسبه که دوباره هوس میکنم ... سریع میرم تو آشپزخونه و لقمه بزرگتری درست میکنم ... ولی مچم سریع توسط حامد گرفته میشه ... اونم دقیقا زمانی که گاز بزرگی به لقمه ام زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... به لبخند روی صورت حامد کاری ندارم ... من که ابروهام حسابی به هم گره خوردن ... پشتمو بهش میکنم و میرم سمت اتاق ... حسابی هم جلوش ضایع شدم ... دوست داشتم استقامت به خرج بدم تو قهرم ... با گرسنگی ... ولی نشد ... وقتی در اتاق رو باز میکنه که بیاد تو، سریع بلند میشم برم بیرون که مانعم میشه ... مخالفت نمیکنم وقتی منو میکشه تو بغلش ... دروغ چرا ، دلم واقعا نمیاد باهاش قهر کنم ... ولی از دستش به شدت دلخورم ... و دوست دارم این تلپاتی ای که بینمون هست رو ... که باعث میشه بگه : میدونم ازم دلخوری،ولی واقعا دست خودم نبود. منو ببخش نورا ... سرمو کمی خم میکنم و گوشمو میذارم رو قلب مهربونش ... ضربانش رو که میشنوم ... قلبم کم کم آروم میشه ... بیشتر تو آغوشش فرو میرم ... بیشتر نوازشم میکنه ... با صدایی دلخور که کمی ناز زنونه قاطی داره ، میگم : ازت انتظار نداشتم سرم داد بزنی ... بوسه اش رو روی سرم حس میکنم ... با صدایی دلجویانه که کمی حمایت مردونه قاطی داره میگه : منم ازت انتظار نداشتم وقتی میبینی مزاحمتون شدن،همونجا وایستی و بی توجه به اونا سرگرم بگو و بخند با دوستت باشی ... ازش جدا میشم و میگم : از دستی بود؟ عقده اونا رو سر من باید خالی کنی؟ ... نگرانی و غیرت مرونه اش حسابی قلقلکم میده ... وقتی میگه : نورا خنده هات آدمو به مرز جنون میکشونه ، فقط باید من دیوونه خنده هات شم خانومم. فقط من ... ته دلم یه چیزی یهو میریزه پایین ... مث دخترای نوجوون ذوق میکنم از این همه حس شیرینی که به روحم تزریق میکنه ... دوباره میرم تو بغلش ... کنار گوشم میگه : حلیم سرد میشه ها ... خودمو لوس میکنم و میگم : من میل ندارم ... همون طور که به زور منو میبره سمت آشپزخونه و همونطور که از ته دل میخندم ، میگه : کاملا از اون دو لپی خوردنات معلومه میل نداری :))

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد