زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

27


تبدیل کردن مهمونی 4 نفره خودمونی به یک مهمونی 20 نفره ، دقیقا مصداق بارز حرکت انتحاری محسوب میشه ... و شدت انتحاری بودن این حرکت جایی ملموسه که علی رغم اصرار های جناب آقای شوهر، مصرانه روی حرفت بایستی و بگی که خودت میخوای همه چی رو درست کنی ... و عمق فاجعه رو وقتی احساس میکنی که نصف روز از جوگیر شدنت بگذره و بدونی که پشیمونی سودی نداره ... چون هم به همه اعلام کردی و هم جلو خانواده جناب آقای شوهر گفتی که خودت میخوای آشپزی کنی و یه جورایی زشته بخوای از موضع خودت کوتاه بیای ... 

شب قبل نیمه شعبان ، بلاخره بعد از یک سال رفت و آمد ، بلاخره پدرشوهرم اجازه داد حنانه با همون پسری که دوست داشت ... یعنی امیر ، ازدواج کنن ... مراسم عقد ساده ای برگزار شد و قرار شد عروسی شون تولد امام رضا باشه ... بعد از دعوتی های فامیل ، منم تصمیم گرفتم حنانه و امیر رو به خونه مون دعوت کنم ... به عنوان پاگشا ... اما نمیدونم چرا جوگیر شدم و تصمیم گرفتم علاوه بر پدر شوهر و مادر شوهر و مامان خودم، خانواده امیر رو هم دعوت کنم ... به هرحال اینم جزء همون سختی های تک عروس بودنه که قبلا خدمتتون گفته بودم ... 

زنگ میزنم بهش که بگم کمی زودتر بیاد بریم خرید کنیم ... میگه : زبان سرخ ، چی نورا خانم؟ سر سبز را میدهد بر باد ... میگم : آدم شوهر داره واسه همین روزا دیگه .. میگم : واسه مهمونی یه ذره هم روی من حساب نکن ... میگم : نوبت منم میشه حامد خان!! بعد بلدم بگم رو من حساب نکن ... میگه : نههههه منظورم این بود که واسه ذره ذره اش روی من حساب کن ... هنوز دو دقیقه از قطع کردنم نمیگذره که دوباره بهش زنگ میزنم ... میگه : جانم سوگلی ... میگم : خواستم بگم دوستت دارم ... صداش پر از نوازش میشه ... وقتی آروم و شمرده میگه : منم دوستت دارم خانمم ...  دوباره تماس قطع میشه و دوباره زنگ میزنم ... میگه : جونم عزیزم ... میگم : دوستت دارم حامد ... میخنده و میگه : ای بابا !! این حامد کیست که عالم همه دیوانه اوست؟؟؟ منم دوستت دارم عشقم ... و باز هم زنگ میزنم ... داره میخنده ... میگه : جان حامد چیزی میخوای نورا؟؟؟ ... منم خنده ام میگیره ... میگم : من همچین آدمی ام؟؟ فقط گفتم بگم که یادت نشه دوستت دارم ... میگه : پشت فرمونم عزیزم ... میگم : ینی فرمون رو بیشتر از من دوست داری که از پشتی اش میکنی؟؟؟ ... میخنده و بلند میگه : دیوونه ای تو ... و این دیوونه بازی من تا وقتی که حامد دقیقا میرسه پشت در خونه ادامه داره ... زنگ که میزنم صدای موبایلش رو تو راه پله میشنوم ... در رو باز میکنه میاد تو ... همون طور که گوشی کنار گوششه ، نزدیکم میرسه ... با یه لبخند گشاد و مضحک روی لبم ... بدون اینکه چشم از چشماش بردارم ... گوشی رو میذارم سر جاش و میگم : غلط کردم ... میخنده ... ولی دیگه کار از کار گذشته :)

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد