زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

29


صدای ربنا داره از تلویزیون پخش میشه ... همه چی آماده است ... سفره رو توی پذیرایی انداختم ... و سعی کردم همه چی در نهایت سلیقه روی سفره چیده شه .. مهمونا همه دور سفره نشستن ... از زیر نظر ردشون میکنم تا میرسم به چهره خسته ولی مهربون حامد ... داره نگام میکنه ... لبخند میزنم و زیر لب میگه : دوستت دارم ... لبخندم بسیط تر میشه ... هنوزم هم بعد از نیم ساعت، صدای تعارفات کسل کننده از گوشه و کنار به گوش میرسه... : خیلی زحمت کشیدین ... به خدا راضی نبودیم ... ببخشین توروخدا حسابی تو دردسر افتادین ... ماشالا چه کدبانو هم هستن عروس خانمتون ... و .... 

بلاخره زمانی که غذا سرو میشه و لبخند رضایت رو توی چهره تک تک مهمونا و مخصوصا مادرشوهرم که میدونم آدم رکی هست و راحت نظرش رو میگه، میبینم ، نفسی از سر آسودگی و رفع خستگی میکشم و خدارو شکر میکنم که زحمات دو روزه ام هدر نشده ... 

حالا دیگه ساعت 11 شده و همه مهمونا رفتن ... و من موندم و کلی خستگی و یه آشپزخونه پر از ظرف ... از پشت بغلم میکنه ... تکیه میدم بهش ... میگه : گفته بودم بهت افتخار میکنم ؟ ... لبخندی بی رمق میزنم و میگم : کاری نکردم که ... کنار گوشم میگه : گفته بودم دوستت دارم؟ ... میگم : آره همین سه ساعت قبل سر سفره ... منو تو بغلش میچرخونه ... سرمو میذارم رو سینه اش ... سرمو میبوسه و میگه : گفته بودم امشب محشر شده بودی؟ ... میگم : نه فک کنم وقت نشده بود اینو بگی :) ... سرشو خم میکنه لبامو میبوسه و میگه : عاشقتم نازنین من ... نفس عمیقی میکشم تو بغلش ... تو بغل همسرم ... تو بغل مردی که نزدیک به دو ساله همه وجودمو به خودش وابسته کرده ... و با حضورش بهم ثابت شده فرشته ها لزوما خانوم نیستن ... 

به چهره آرومش که زیر نور چراغ خواب ، به شدت شبیه بچه ها ، معصومه شده ، نگاه میکنم ... خدایا چقدر دوسش دارم ... چقدر عاشقشم ... با انگشتم آروم گونه اش رو نوازش میکنم ... احساس میکنم تکیه ای از خودته خدا جونم ... یه تیکه از بهشتو انگار دارم ... یهو یه ترس عجیب و وحشتناکی از ته دلم میاد بالا و مث یه بغض گلومو میگیره ... یهو پر از اضطراب میشم ... خداجونم؟؟؟.... یه وقت حامدمو ازم نگیری؟؟؟؟؟ ... یهو هول ورم میداره ... میخوام بیدارش کنم ... دلم نمیاد ...  تنم میلرزه ... دستشو آروم باز میکنم و میرم تو بغلش ... کمی تکون میخوره ... و توی خواب دستاشو دورم حلقه میکنه ... آهسته میگم : خدا جونم ؟ من و حامد یک نفریم، یا هردو، یا هیچ کدوم ... تکون میخوره و با گیجی تموم میگه : سحر شده نورا ؟ ... صداش ... آرومم میکنه ... احساس میکنم راه نفسم باز شده ... نفس میکشم ... عمیق ... میگم : نه عشقم بخواب

=============

 

شعری بسیار زیبا از " عباس معروفی " :

 

در آغوش من خفته ای

می بینم که خفته ای

خدا می آید و می گوید :

داری چکار می کنی؟

بهش می خندم و می گویم :

دیدی باز نفهمیدی که ما

دو نفریم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد