زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

31


شیشه ماشین رو میده بالا ... بی هیچ حرفی ... میخواد کولر رو روشن کنه ... شیشه رو دوباره میدم پایین و با صدایی که خودمم نمیشناسم میگم : میخوام هوا بخورم ... سرمو میذارم لب پنجره و چشامو میبندم ... چرا همه چی یهو اینطوری شد؟ ... خب من که حرف بدی نزدم ... فقط تمام صحبت من اینه که چرا قبل از تصمیم گیریت منو با خبر نکردی ... البته قبول دارم ... لحن گفتنم خیلی بد بود ... اونم درست زمانی که با ذوق داره از موفقیت شغلی اش برای من میگه ... موفقیت شغلی؟ ... سرمایه گذاری ... اونم توی یه شرکت تو دبی ... و مسافرت های چند روزه و گاه و بی گاه حامد به دبی ... نمیدونم چرا موفقیت شغلی ای توی این همه اتفاق یهویی و غافلگیر کننده نمیبینم ... اصلا از زمانی که حمیرا اینا به خاطر کار شوهرش رفتن قشم، زندگی ما خیلی تحت تاثیر قرار گرفت ... یه بار تو گوش حامد میخونن که برای زندگی بریم اونجا ... یه بار برای کار تو دبی باهاش برنامه میریزن !!! ... پس من این وسط  چی؟؟؟ ... هنوزم یاد بحثای چند دقیقه قبلمون میفتم اعصابم به هم میریزه ... ینی چی که ممکنه چند روز در ماه بره دبی !!!! ؟؟؟؟ ... من اگه یک روز نبینمش میمیرم ... چطوری آخه ؟؟؟ اونم یه کشور دیگه ... یه حس نا امنی تمام ذهنم رو مشغول کرده ... نگران از دست رفتن سرمایه زندگیمم ... و از همه مهمتر نگران شوهرمم ... میترسم بره اونجا ... میترسم عادت کنه ... میترسم از دست بدمش ... 

انگشتاش بین موهام حرکت میکنه ... آروم آروم ... به همون آرومی ای که اشکام روی گونه هام سر میخورن ... حرف نمیزنه ... هیچی نمیگه ... و این ... درد منو بیشتر میکنه ... با خودم میگم حتما این برنامه کاری از منم براش مهمتره که در مقابل ناراحتی های من کوتاه نمیاد .. پشتمو بهش میکنم و سعی میکنم بخوابم .. ولی نمیشه ... نمیتونم ... دلهره دارم ... احساس میکنم تمام زندگیمو ... شوهرمو دارن ازم میگیرن ... 

لباسامو که میپوشم، میشینم جلو آینه تا کمی آرایش کنم ... نمیخوام همکارام بفهمن گریه کردم ... یا ناراحتم ... کنارم می ایسته و میگه : دیشب تو خواب دندون قروچه میکردی چرا؟ ... از توی آینه بهش نگاه میکنم ... نمیتونم .. من نمیتونم حتی یک روزم رو بدون حامد سر کنم ... نمیذارم زندگیم از دستم بره ... و ... جلو پام روی زمین زانو میزنه ...  دستامو میگیره تو دستش ... اشک تو چشام میشینه ... ولی جلوشو میگیرم .. کف دستامو میبوسه و میگه : از اولشم قرارمون این بود که همیشه و تا پای جونمون کنار هم باشیم خانومم. اگرم این تصمیم رو گرفتم و بهت نگفتم ، چون فکر میکردم خوشحالت میکنم.بمیرم اگر قرار باشه اشکاتو دربیارم.امروز بهشون میگم که روی من حساب نکنن ... 

خوشحالم ... اینقدر خوشحال که حس میکنم خدا منو تو بغلش گرفته ... روزای سختی رو گذروندم... ولی الان ... خوشحالم ... به خاطر داشتن خدا و شوهرم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد