زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

32


یکی از دردناک ترین خاطرات زمان کودکیم ... مربوط به وقتیه که تو ایستگاه راه آهن گم شدم ... اونقدر ترسیده شدم از این ماجرا ... که هنوز بعد از بیست و اندی سال ، وقتی شاهد گم شدن یه بچه هستم ... از شدت استرس تمام بدنم یخ میزنه ... 

بی توجه به حامد و خریدای توی دستم ... به سمتش میرم ... از شدت گریه به هق هق افتاده ... اونقدر هول میشم که واقعا در آنی فکر میکنم خودمم که گم شدم ... با استرس خیلی زیاد ازش میپرسم اسمش چیه و مامان باباش کجان ... ولی فقط گریه میکنه و محلم نمیده ... حامد میاد سمتم ... ازش میخوام یه کاری کنه ... ولی مستاصل مونده ... و اینجاست که در مقابل چشمان پر از تعجب من و حامد ، گوشی موبایلش رو درمیاره ... شماره میگیره ... و با همون گریه میگه : مامان کجایی من گم شدم .. من فقط از شدت تعجب دهنم باز مونده ... ولی حامد یهو میزنه زیر خنده ... و منم کم کم شرو میکنم به خندیدن ... واقعا بچگی ما چطور گذشت و الان اوضاع چه خبره ...

واقعیت امر اینه که ... ما خانما .. اصولا نسبت به شوهرمون یه غیرت خاصی داریم تحت عنوان حسادت زنانه ... که واقعا نمیخوایم محبت و توجه و عشقش رو با کسی سهیم شیم ... حالا اون فرد حتی میتونه خواهرش باشه ... مطمئنم اگه اون لحظه که حنانه تو بغل حامد داشت گریه میکرد، از  من فیلم میگرفتن ... قطعا به حالت چهره ام میخندیدم ... با حسادتی خاص نظاره گر این صحنه ام و حتی اگه بگم قلبم در حال فشرده شدنه، اغراق نکردم ... حامد دست میکشه رو موهاش و ازش میخواد آروم باشه ... اینکه جریان چیه و چرا گریه میکنه ... اصلا برام اهمیتی نداره... تنها چیزی که میخوام ، جدا شدن حنانه از جاییه که دو ساله شده تنها پناه گاه من ... 

کمی تو خودمم .. رو میزی رو جمع میکنم بشورم ... قطره های آلبالو تمامش رو پر کرده ... فکر میکنم دو ساعتی میشه که یک کلمه حرف هم بین من و حامد زده نشده ... قهر نه ... ولی فکر کنم خیلی بیشتر از "کمی" توی خودمم ... صدام میکنه برم پیشش ... و با اشاره اش ، تو بغلش میشینم... با چشمای مهربونش نگام میکنه .. تک تک اعضای صورتم رو ... و بعد با آرامشی خاص، که در اکثر موارد ، مثل آب روی آتیش میمونه برای ناراحتی های من ، میگه : چی شده خانمم؟ ... توی اون لحظه ، دقیقا حس یه دختر بچه لوس رو دارم ، که در مقابل باباش قرار گرفته ... تعجبی هم نداره ، محیت های حامد ، همیشه حس حمایت پدرانه رو تو وجودم بیدار میکنه ... کمی من من میکنم و در آخر میگم : من نمیخواد کس دیگه غیر از منو دوس داشته باشی ... یهو میخنده ... خیلی بلند ... از خنده اش ، خنده ام میگیره ... دستاشو دورم حلقه میکنه و منو محکم میچسبونه به خودش ... و باز با تمام وجودم نفس میکشم ... آرامش رو ... اطمینان رو ... دل گرمی رو ... محبت رو ... و عشق رو ... با هر نفس به تک تک سلول هام میرسونم ... خنده اش که تموم میشه ... کنار گوشم میگه : هیچ کس نمیتونه جای تو رو اندازه سر سوزنی تو قلب من بگیره،یعنی من نمیذارم عسلم ، خیالت راحت ... میگم : دوستت دارم حامد ... حالا دیگه لباش رو لبامه و با عمل بهم میفهمونه دوسم داره :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد