زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

23


 

دلم میخواد توی این قصرهای قدیمی فرانسه زندگی کنم ... سیصد سال پیش ... از این قصرایی که سقفش دقیقا معلوم نیست چند متر ازت بالاتره ... که پنجره هاش هم قد دیواره ... بزرگ ... بعد از این لباس پفی های سلطنتی تنم باشه و برم  پنجره رو باز کنم ... ببینم تو با اسب جلو قصر ایستادی ... منو که میبینی از رو اسب بیای پایین بهم تعظیم کنی و بگی : تقاضای ازدواج مرا می پذیرید بانوی من؟ ... خیلی هیجان انگیزه حامد ...با چشمای خمارش که معلومه به زور باز نگه داشته ، میگه : ینی دسته گل نیارم؟ ... می خندم و میگم : نه دیگه تو فرانسه اونم سیصد سال پیش که از این جینگولک بازیا مد نبوده ... دستشو میزنه زیر سرش و میگه : خب بعدش چی؟ ... میگم : بعدش منم قبول میکنم  ... میگه : ینی ازدواج میکنیم؟ ... میگم : نه بعدش تو میری جنگ ... وسط خمیازه اش میگه : چرا جنگ؟ ... میگم : الکی مثلا تو ناپلئونی دیگه ... خمیازه اش قط میشه... و با حالتی خنده دار نگام میکنه ... یه گیجیه توام با خوابالودگی ... میزنم زیر خنده ... میدونم داره با خودش میگه چه زن خلی دارم :))) ... پشتشو میکنه بهم و شب بخیر میگه ... رمان "دزیره" رو باز میکنم ... و زیر نور چراغ خواب ، مشغول خوندن میشم ... 

22


از اولین باری که احساس مادر بودن وجودم رو قلقک داد ، تقریبا یک سال می گذره ... و این احساس ، با تاکید های گاه و بی گاه حامد داره کم کم در وجودم رشد میکنه ... دیگه به مرزی از دیوونگی رسیدم که وقتی برای خودم میرم خرید، اگه چیزی چشمم رو بگیره ، حتما برای دخترم میخرم ... حامد هم همیشه اخم میکنه و میگه مگه تن پسر لباس دخترونه میکنن؟؟؟ ... منم همیشه با خونسردی میگم نخیر ولی بچه من حتما دختره ... 

لباسا رو میریزم تو ماشین ... دکمه اش رو میزنم و همونجا رو زمین میشینم ... آروم آروم شروع میکنه به دور زدن ... یک ماهی میشه که منابع آزمون وکالت رو تهیه کردم ... جست و گریخته میخونم .. ولی خیلی سخته... مخصوصا وقتی به مشکل برمیخورم و کسی نیست که ازش سوال کنم ... فکر کنم باید وسایل اتاق کوچیکه رو ببرم خونه مامان تا کم کم وسایلی که میخرم رو بچینم توش ... اگه یه وقت سر آزمون حالت تهوع بهم دست بده و نتونم جواب بدم چی؟ ... اصلا حامد رو متقاعد میکنم بچه دار شدنمون باشه واسه بعد آزمون ...

ظاهر شدن ناگهانی حامد تو چهارچوب در منو میترسونه ... با خنده میگه : چرا اینجا نشستی؟ ... با کلافگی از جام بلند میشم ... سبزی های توی دستشو می گیرم و میگم : واسه اینکه نمیدونم باید چکار کنم ... بسته های سبزی رو از پلاستیک درمیارم .. میخوام نخ دورشون رو باز کنم که در عرض چند ثانیه میبینم رو هوام... در اون لحظه بدون اینکه به علت کار حامد فکر کنم ... فقط جیغ میزنم و التماس میکنم ... ولی جواب حامد به تمام حالتهام فقط خنده اس ... وقتی میبینم هیچ راهی نیست میچرخم از گردنش میگیرم و به هر زحمتی هست از رو دستاش میام پایین ... با عصبانیت میگم: معلوم هست چکار میکنی؟؟؟ ... میگه : تو جوابم چی گفتی؟ ... گیج نگاش میکنم ... که خودش ادامه میده : آها ، گفتی نمیدونم باید چکار کنم ... هنوز دارم نگاش میکنم ... گونه ام رو میبوسه و میگه :هر موقع داشتی میفتادی، راه پیدا کن خانومم ... داره میره سمت اتاق ... و کم کم جای گره ابروم ... خنده میاد رو لبام... 

حتما می تونم راه پیدا کنم

21


دارم از پله ها میرم بالا و داره از پله ها میاد پایین ... میگم : تموم شد دیگه پلاستیک آخر بود ... خم میشه همونم از دستم بگیره ... و بلافاصله لبامو میبوسه ... خنده ام میگیره ... میگه : باور کن دو ساعته دارم خودمو کنترل میکنم تو خیابون این کار رو نکنم ... 

دارم شیرینی رو میچینم تو دیس و داره میوه ها رو میشوره ... میگم : حامد موزا رو نمیخواد بشوری سیاه میشه ... پلاستیک موز رو میذاره رو میز کنار دستم و ... بلافاصله لبامو میبوسه ... باز هم خنده ام میگیره ... این دفعه میگه : دیگه خونه خودمونه و هر موقع بخوام میبوسمت ...

دارم خورش رو درست میکنم و داره سالاد درست میکنه ... میگم : نمیخواد اینقدر بهش برسی دیر شد ... آخرین حلقه های خیار رو هم میچینه رو سالاد و ... بلافاصله لبمو میبوسه ... و باز هم می خندم ... میگه : دیگه نیازی نیست که توضیح بدم خونه خودمونه و زن خودمه و دوس دارم  هر ثانیه ببوسمش؟

دارم موهامو خشک میکنم و داره دکمه های پیراهنش رو میبنده ... میگم : حامد جان کاش اون صورتی رو میپوشیدی که به لباس منم بیاد ... سریع دکمه ها رو بار میکنه و بلافاصله لبمو میبوسه ... ریسه میرم از خنده ... میخواد چیزی بگه که میگم : میدونم عزیزم ... میدونم ...

دارم ظرف میوه رو میبرم تو پذیرایی و داره سینی خالی رو برمیگردونه تو آشپزخونه ... میگم : اینا رو هم بی زحمت تعارف کن ... ظرف رو ازم میگیره و سینی رو ازش میگیرم ... تو کنج دیواریم و سریع لبمو میبوسه ... آروم و بی صدا میخندم ... چشمک میزنه و میگم : میدونم :)))

دارم میز شام رو میچینم و داره وسایل رو از تو آشپزخونه میاره ... میگم : حامد جان ظرف دوغم تو یخچاله ... وسایل دستش رو میذاره رو میز و ... به لبام نگاه میکنه و میگه : یکی طلبم،جلو مهمونا نمیشه ... :)))

دارم مهمونا رو بدرقه میکنم و داره با همه خداحافظی میکنه ... میگم : آخیش بلاخره تموم شد ... هنوز حرفم تموم نشده رو دستاش بلندم میکنه ... و وقتی به اتاق خواب رسیدیم مطمئنم که اثری از رژ برام نمونده ... 

 

20


به نظر من حامد خوش مسافرت ترین مردی ِ که دنیا به خودش دیده ... که توی سفر ... اونم سفر شمال ، یک همراه خوب که از قضا همسرت هم هست ... بهترین اتفاقات ممکن رو میسازه ...

از توقفای گاه و بی گاهمون توی جاده برای گرفتن عکس گرفته ... تا دویدنای من زیر بارون کنار جاده ، هم پا با سرعت کم ماشین حامد ... یا حتی رفتن تو آب دریا ، اونم دقیقا زمانی که طوفانیه ... یا ماهی هوس کردن من اونم به روش پخت آتیشی ، لب دریا ... یا خوندن حامد کنار همون آتیش ... تکیه دادن تو آغوشش ... نوازش دستش روی تنم ... بوسه های بی وقفه و نفس گیرش ... بوسه های بی وقفه و نفس گیرش ... بوسه های بی وقفه و نفس گیرش ..........

چشمام به زور باز میشن ... صداش کنار گوشمه ... دارم با خودم فکر میکنم آهنگی که داره میخونه رو قبلا کجا شنیدم ، مال کی بود ... سوالش مهلت نمیده فکر کنم ... با شیطنت میگه : خستگی راه رو گرفتی؟ ... و لباش مهلت نمیده جواب بدم ... و دستای مردونه اش ...مهلت نمیده تکون بخورم ...  :)

یک ساعتی میشه که لب دریا در حال ژست گرفتن و حامد و هم در حال عکس گرفتنه ... حالا من خسته شدم و حامد کوتاه نمیاد ... میگم : حالا این همه عکس میخوام چکار بسه دیگه ... میگه : میخوام هزارتا آلبوم از عکسات درست کنم که بعد به پسرام نشون بدم ببینن باباشون چه سلیقه ای داشته تو انتخاب همسر ... میخندم ... میگم : خب مگه پسرات قرار نیست منو ببینن؟ ... میگه : تا عقلشون مثل باباشون بشه تو پیر شدی ... ناراحت میشم ... از تصور پیر شدنم .. جلوتر میاد ... با لبخندی اطمینان بخش به چشمام نگاه میکنه ... یه دستش رو دور شونه ام حلقه میکنه و منو میکشه تو بغلش ... سرم رو میبوسه و کنار گوشم میگه : هزارسال هم بگذره تو برای من همون نورایی هستی که روز اول دیدم ، به همون زیبایی. حالا اینجا رو ببین ... به دستش که گوشی رو مقابلمون گرفته نگاه میکنم ... اصرارش برای خندیدنم بی فایده است ... با دستش لبام رو به دو طرف میکشه که مثلا شکل لبخند به خودش گرفته باشه ... و عکس سلفی من و حامد همراه با لبخند زورکی من و اخم مسخره ای که روی ابروهام نشسته ، همراه یک شعر زیبا از "زانیار برور" قاب میشه و روی دیوار اتاق خوابمون ... کنار خیلی از عکسای دیگه خاطره سفر زیبامون رو به رخ میکشه ...  :)

این شعر :

باید ماند 

و ثابت کرد

که با موی سپید هم

زیبایی :)

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

آهنگ "سربه راه" میثم ابراهیمی ... که الان موزیک وب هست ... همون آهنگیه که حامد زیر گوشم زمزمه میکرد ... :)

عشق ، مثه دیدن راه درست تو دوراهی

عشق ، مثه تو که تو تاریکی ها مث ماهی

عشق مث شوریه اشک رو لب

که قشنگه هراز گاهی

19


میشینم روی مبل و به وسایل سفره هفت سینی نگاه میکنم که چند روزه وقتم رو گرفته و حالا مرتب کنار هم چیده شدند ... و کاملا عادیه که یاد پارسال بیفتم ... که روزای آغازین زندگی مشترک من و حامد بود ... و باورم نمیشه که چقدر زود این یک سال گذشت ... انگار همین دیروز بود ... 

مراسم سالگرد ازدواجمون رو دقیقا سه شنبه شب گرفتیم ... یه جمع تقریبا خودمونی ... و آتیش بازی این مراسم ... به شدت تداعی کننده مراسم ازدواجم شد ... 

خونه ام مرتبه ... سفره هفت سینم چیده شده است ... چشمم به ماهیا میفته ... وقتی به جای 2 تا ماهی ، 12 تا میاره خونه و توضیح میده که اون دوتا بزرگا من و توییم و اون 10 تا ریزا ، پسرامون ... چقدر میخندم ... به دیوونه بازیاش ... چقدر عاشق این روح بچگونه و شادشم ... 

تقریبا 13 ساعت دیگه به پایان سال 93 مونده ... سالی که برای من پر از اتفاقای تلخ و شیرین بود ... سالی که عاشقانه های من و حامد توش پررنگ تر از همیشه رقم خورد ... ولی خوشحالم ... چون سال 94 برام شیرین تره ... نمیدونم چرا ... ولی خیلی حس خوبی به این سال دارم ... و کاملا اتفاقی مطلبی رو توی اینترنت خوندم که نوشته بود هر چند سال یکبار پیش میاد که عید روز شنبه باشه و اصطلاحا میگن "شنبه به نوروز افتاده" که قدیمیا این موضوع رو خوش یمن میدونستن ... دخترای شیطون هم میگن سال 1394 سال عروسه (با عدد فارسی) ... 

خلاصه که برای همه تون آرزوی خوشبختی و سعادت دارم ... و امیدوارم سال جدید براتون پر از اتفاقای شیرین باشه ... موقع سال تحویل یادتون نشه همو دعا کنیم ... که آرامش توی لحظه لحظه روزای آینده مون موج بزنه .. که شاد باشیم ... از ته دل ... 

--------------

+ دوست عزیزم ،دخترک، برات همون جایی که خواسته بودی چهارشنبه دعا کردم ... :)

 

+ بهار

گل نیست

شکوفه نیست

نه سبزه 

و نه سفره هفت سین

بهار

تویی

که هر سال تکرار می شوی

تکراری اما .. نه

"رضا کاظمی"

 

18


طبق روال همیشه روزهای بی حوصلگی ام ... می شینم پای لپ تاپ برای گوش دادن به آهنگایی که دوسشون دارم ... و البته یه مهمون ناخونده هم ضیافتم رو زیبا میکنه ... دونه های برفی که از پشت پنجره اتاق هم حتی زیبا هستن ... آلبوم "وقتی به تو فکر می کنم" امین حبیبی ، حالم رو خیلی خوب میکنه ... تک تک آهنگاش رو گوش میکنم ... حالا دیگه هوا تاریک شده و فقط نور لپ تاپم کمی اتاق رو روشن می کنه ... صدای در حال رو میشنوم ... توی اون 30 ثانیه ای که فاصله حال تا اتاق رو طی می کنه ، دیگه فرصت ندارم لپ تاپ رو خاموش کنم و خودم رو به خواب بزنم ... حالا دیگه تو چهارچوب دره ... خودمو لعنت میکنم که چرا باید آهنگ گوش میکردم ... چرا امین حبیبی... چرا دقیقا وقتی حامد هنوز ایستاده و منو نگاه میکنه باید ترک آخر آلبوم پخش شه :

دارم دق میکنم ... تحمل ندارم

دیگه خسته شدم ... دارم کم میارم

دلم تنگ شده و ... دیگه نا ندارم

همش فکر توام ..همش بی قرارم

دیگه اشکی برام نمونده ...که بخوام

برات گریه کنم ... فدای تو چشام

دلم داره واسه ... تو پرپر می زنه

تو رفتی و هنوز ... خیالت با منه

بدون تو کجا برم  کنار کی بشینم

تو چشمای کی خیره شم خودم رو توش ببینم

تو که نیستی به کی بگم چشاشو رو نبنده

به کی بگم یکم نازم کنه که بم نخنده

بدون تو با کی حرف بزنم دردت به جونم

تو این دنیا به عشق کی به شوق کی بمونم

به جون چشمات از تموم این زندگی سیرم

تو که نیستی همش آرزو می کنم بمیرم...

تو بغلشم ... دستاشو محکم دورم گرفته ... چشمام خیسه ... شونه حامد هم ... به هق هق میفتم ... وقتی دست میکشم رو صورتش و دستمم خیس میشه ... وقتی تو چشاش نگاه میکنم و یک دنیا دلتنگی میبینم ... وقتی احساس میکنم توی این سه چهار روز چقدر لاغر شده ... و وقتی آروم زیر گوشم میگه : به همون خدایی که میپرستی،بدون تو میمیرم نورا ... 

دیگه خوشحالم ... آرومم ... بازم دوباره زندگی برام رنگ زیبایی گرفته ... و باز هم از نظر من، آسمون بالای خونه من و حامد ... صورتیه

17


خیلی از دستش عصبانی ام ... خیلی ... هنوز هم از دیشب تا الان نتونستم خودم رو آروم کنم ... ینی چی که بدون مشورت با من قرار مسافرت میذاره با حمیرا ؟؟؟ ... بابا من میخوام عید رو توی خونه خودم باشم ... دوست دارم دعای تحویل سال رو کنار سفره هفت سینم زمزمه کنم ... نه توی جاده ... وقتی اینا رو بهش میگم ، میگه خواهرشه و نتونسته روش رو زمین بندازه (چقدر بهتر بود اگه به جای قول دادن به اونا، میگفت اول بذارین با نورا مشورت کنم بعد بهتون خبر میدم)... و بعد هم میخواد بهم ثابت کنه این سفر واسه ام خوبه ... بیشتر عصبانی میشم و تقریبا سرش داد می زنم که " تو نمیخواد برای من تعیین کنی که چی به نفعمه و چی به نفعم نیست" ...و این میشه استارت اولین دعوای شدید زندگی مشترک من و حامد ... 

اصلا توی این پست خبری از عاشقانه های زندگیم نیست ... دلم میخواد غر بزنم ... دلم میخواد مثل همین آسمونی که از دیروز عصر تا همین الان یکسره داره میباره ، گریه کنم ... دلم میخواد از همه چی شکایت کنم ... از همه آدما ...  چرا زندگی اون طوری که ما میخواییم پیش نمیره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا همیشه تو اوج خوبی ها یه پای قضیه میلنگه ... مثل فیلم آسمان زرد کم عمق که میگه همیشه همه چی تو اوج خوبی ها خراب میشه... چرا باید اینطوری باشه اصن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  ... چرا نمیتونم سمینارم رو بنویسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا تمرکز ندارم ... مهلتش داره سر میرسه و من هنوز دست بهش نزدم ... یه تصمیم مهم هم گرفتم ... اینکه نرم کنکور ادبیات بدم ... میخوام بخونم برای وکالت ... فعلا میخوام منابعش رو جمع کنم و بعد هم شروع کنم ... سال دیگه هم میخوام دکترا حقوق شرکت کنم ... برامم اصلا مخالفت حامد مهم نیست...تا الان به هرجا رسیدم از لطف خدا بوده ... من بعد هم فقط از خود خدا همه چی رو میخوام...بنده خدا که کاره ای نیست ... هر طور شده باید به اون نقطه ای که میخوام برسم ... 

هوا خیلی تاریکه ... صدای بارون هم که به لبه پنجره اتاق می خوره بر خلاف همیشه، روی اعصابمه ... الان تو اتاق نشستم میخواستم سمینارم رو بنویسم،ولی دیدم بیام اینجا بهتره... حامد هم داره تو پارکینگ به ماشینش می رسه...با هم قهریم ... کاملا جدی  ... یه پارچه انداختم رو قفس مرغ عشقا بلکه صداشون درنیاد ... حوصه شون رو ندارم ...ناهار پایین دعوتیم ... ولی حوصله این موضوع رو هم ندارم ... مخصوصا اینکه مجبورم جلو خانواده شوهرم فیلم بازی کنم

16


وقتی شاهد تردد ِ ماشین های قالی شویی هستی ... یا تمیز کردن شیشه ، توسط خانم همسایه ، که تا کمر خم شده بیرون و داره به سختی لکه های بارون رو از شیشه پاک می کنه ... وقتی می بینی کم کم داره بساط فروش ماهی قرمز توی گوشه و کنار شهر پهن میشه ... وقتی پاساژ ها و مغازه ها پر از خانواده هایی میشه که قصد خرید لباس دارن، اومدن بهار رو با تمام وجودت حس میکنی ... ولوله ای که توی شهر و بین مردم راه می ندازه ، ناخودآگاه منو به وجد میاره ... و با اینکه خونه داری ام یکساله میشه ، ولی به شدت جو خانم خونه بودن منو می گیره و تصمیم به یک خونه تکونی اساسی می گیرم ... و فشرده شدن کار حامد ، آخر سالی ، باعث میشه علی رغم سفارش های مردونه و جدی اش ، خودم دست به کار شم و یه دستی به سر و گوش خونه بکشم ... به امید اینکه وقتی از سر کار میاد، کلی ازم تعریف کنه و افتخار کنه از اینکه ماه بانوش چقدر خونه دار و همه فن حریفه ... ولی فقط در قبال همه این فداکاری هام ، دوتا چشم بداخلاق و ابروهای گره خورده نصیبم میشه ... اونم وقتی به پا کبودم داره نگاه میکنه و از چشماش می فهمم که کلی سرزنش نوک زبونش جا خوش کرده و احتمالا به خاطر مراعات و این حرفا چیزی نمیگه ... و وقتی میخوام از جلوش بلند شم و درد کمرم باعث میشه یه جیغ کوتاه بکشم،سکوتش شکسته میشه و میگه : من اگه بدونم با این همه سرخودی تو چکار کنم خیلی خوبه ... با دلخوری به حرفاش گوش میدم ... ادامه میده : واقعا با خودت چی فکر کردی که گنجه رو بلند می کنی؟؟؟ ... دیگه به اصرار حامد و با کمک مادرشوهرم یه کارگر خوب و فرز پیدا میکنم و ادامه امر خطیر خونه تکونی رو میندازم گردنش ... و یک تغییر دکوراسیون اساسی، به شدت چهره خونه ام رو عوض میکنه ... 

وقتی سرم روی بازوشه ، و داره موهام رو نوازش می کنه میگه : نورا جای قبلی تخت بهتر نبود؟؟ ... میگم : نه الان اتاق دلباز شده ، حالا چرا؟ ... میگه : آخه حالت قبلی اش رو به پنجره بود و وقتی تو بغلم بودی برای ستاره ها شکلک در میاوردم که ماهشون رو دزدیدم :) ...میخندم و بیشتر خودمو تو بغلش جا میکنم


15


برخلاف حامد که دوست داره هر فیلمی رو یکبار ببینه و هیجان داشته باشه ، من عاشق اینم که یک فیلم رو چندبار ببینم ... بار اول برای رسیدن به پایانش و دفعات بعد، برای آنالیز کردن تک تک صحنه های فیلم ... مثل فیلم آواز قو که بعد از زن دوم ، رکورد زدم با دیدنش ... و هربار هم عاشقانه به صحنه آخرش که "دختره میگه : هیچ کس نتونست این عشق رو از ما بگیره،ولی تو داری اونو ازمون میگیری " نگاه میکنم ... دلم میگیره ... گاهی وقتا ما آدما با دست خودمون ، همه چیز رو خراب می کنیم ... 

با خنده به چهره در همم نگاه میکنه و میگه : حالا اخماتو باز کن خانمم بهت نمیاد ... عصبی میگم : آخه چرا باید به خودش جرات بده اون حرف رو بزنه؟؟ ... دستمو میگیره و میگه: نورا جان سکوت تو بهترین درس برای اون آدمه... با حرص میگم: ولی فردا که بیاد اونجا ، میدونم بهش چی بگم ... کاملا جدی میگه : نورا خوشم نمیاد با ارباب رجوع کل کل کنی ... با ناراحتی رومو ازش برمیگردونم ... گیره موهام رو باز میکنه .. آروم نوازششون میگنه ... و برام از گذشت و اهمیت ندادن به موضوعات پیش پا افتاده و حفظ خونسردی حرف میزنه .. چیزایی که ذره ای در من تاثیر نداره ... 

با تعجب به برگه توی دستم نگاه میکنم ... میخوام تازه شروع کنم به شکایت کردن که میگه : از الان تا خرداد میخونی، کنکور میدی، بعد هم پایان نامه ات رو شروع میکنی ... هنوز دارم توی ذهنم حلش میکنم ... همیشه آرزوم بود ادبیات بخونم ... و حالا حامد منو ثبت نام کرده بود که دوباره کنکور شرکت کنم و از اول بشینم بخونم برای دکترای ادبیات ...چقدر خوبه یک نفر باشه که کمک کنه به همه آرزوهات برسی ، عاشقتم حامدم ... چند ثانیه ای میشه که توی بغلشم ... و بعد از گفتم این جمله ام ، چند ثانیه ای هم لبای حامد مهمون لبام میشه

14


از توی اتاق می گه : نورا جان دوستات اومدن پشت پنجره باز ... تازه یادم می افته که چند روزه براشون دونه نریختم ... با عذاب وجدان میرم تو اتاق و از لای پرده نگاهشون میکنم ... توی هوای ابری و گرفته ، بغ کردن و نشستن ... حامد میخنده و میگه : وقتی به خودت وابسته شون کردی ، حواست باید بهشون باشه دیگه ماه بانو ... میچرخم سمتش و میگم : حامد؟ بیا مرغ عشق بگیریم ... میگه : خودمون هستیم دیگه!!دوتا مرغ عشق عاشق :) ... میگم :جدی گفتم! دوست دارم تو خونه پرنده داشته باشیم ... میاد جلو و میگه : من که یه طاووس دارم، ولی اگه بخوای برای تو پرنده میگیرم :)

چند دقیقه ای میشه که ایستادم کنار قفسشون و دارم به حرکاتشون نگاه میکنم ... قفسشون پایه بلنده ... گذاشتمش کنار پنجره پذیرایی ... میاد کنارم و میگه : باید یه پارچه روشون بکشیم .. با تعجب نگاش میکنم ... میخنده و میگه : خیلی بدآموزی دارن ... تکیه میدم به حامد ... دستاشو دورم حلقه میکنه ... لبامو میبوسه و میگه : دیدی گفتم بدآموزی داره؟ ... میگم : نیست که ما هم چشم و گوش بسته بودیم تا حالا ... دوباره لبامو میبوسه ... توی سکوت خونه ای که حالا دیگه صدای بارون و مرغ عشقا ، بدجوری به هم ریختنش ... :)

هوای بارونی این روزا به شدت حالم رو خوب میکنه ...  میخواد بلند شه پنجره رو ببنده که مانعش میشم ... میگه تازه خوب شدی و دوباره مریض میشی ... ولی مگه میشه از این هوای تمیز گذشت !!! ... یاد صبح می افتم و میگم : حامد امروز سرکار خیلی هوس لواشک خونگی کرده بودم،طوری که بچه ها میگفتن نکنه خبریه!!منم الکی سر به سرشون گذاشتم که آره ... زن نیستم اگه برق چشمای حامد رو تشخیص نداده باشم ... با صدایی که سعی میکنه عادی باشه میگه : خب کم کم خبری میشه دیگه ... میخوام مخالفت کنم که میگه : نورا جان، توی سال جدید باید جدی تر روی این موضوع فکر کنیم ... اونقدر قاطع این حرف رو میزنه که جایی برای مخالفت نمیذاره ... البته اینم بگم که خودمم دیگه بی میل نیستم و بدم نمیاد یه تصمیمایی بگیریم

13


از شدت تب و لرز زیر سه تا پتو با کلی لباس گرم دراز میکشم ... ولی فایده ای نداره ... حامد هم عصبانی میشه و منو فیتیله پیچ میکنه برای بردن به دکتر ... البته بیمارستان ... چون اون وقت شب هیچ دکتری تو مطبش نیست ... توی راه هم کلی دعوام میکنه که نباید تو این هوا برم پارک برای پیاده روی ... هرچی بهش توضیح میدم که حامد جان مریضی من ویروسیه و ربطی به این مسایل نداره و اگرم خونه نشسته بودم بازم همین میشد، گوش نمیکنه  ... وقتی منتظرم که پرستار آمپول بزنه بهم ، حامد کنارم ایستاده ... دستمو گرفته و آروم نوازش میکنه ... خنده ام میگیره ... پرستار هم همین طور ... ولی پرستار نمیدونه دلیل خنده ی من ، ترس خود حامده که داره با نوازش دست من ، پنهونش میکنه ... 

با شلغم و لیمو و مراقبت های شدید حامد، حالم واقعا خیلی زودتر از همیشه خوب میشه ... و باز برنامه پیاده روی ام رو از دیروز شروع کردم... اونم توی این هوایی که به شدت دیوونه کننده است :) ... مخصوصا امروز که انگار آسمون خیال نداره آروم بگیره ... و چقدر امروز هوس آهنگای حمید عسکری رو کردم ... و البته یه کاسه آش داغ،همراه حامد ، توی طرقبه ... 

برنامه کاری حامد خیلی به هم گره خورده ... طوری که بعضی روزا تا شب اونجاست ... منم عصرا میرم پارک  ... حس بهتری دارم با این کار ... وقتی دارم برمیگردم ، زنگ میزنه بهم که مطمئن شه رسیدم خونه یا نه ... و دستور پخت قرمه سبزی رو برای شام میده ... البته به قول خودش یک قرمه سبزی اصولی ... که حتما باید چرب و خوش نمک باشه و سبزی اش هم حسابی سرخ شده باشه ... سرخ کردن سبزی اونم با این سرفه های من ، باعث میشه که از دیشب ، وضعیتم باز کمی به هم بریزه ... 

 

+ یک آلبوم موزیک بی کلام از فریبرز لاچینی دانلود کردم به نام "تقدیم به خدا" ... فوق العاده موزیک آرامش بخشی ِ ... بهتون پیشنهادش میکنم .. مخصوصا اگه هوا مثل الان بارونی باشه :)

12


اینقدر هوا این روزا بهاری شده و حال و هوای عید به سرم میزنه که حامد رو کچل میکنم با نقشه هایی که برای نوروز امسال میکشم ... برای سفره هفت سینی که امسال با ذوق و سلیقه میخوام بچینم ... دومین سفره هفت سین زندگی صورتی من و همسرم ...و عجیب یاد پارسال و حال و هوای عروسی مون میفتم .. 

توی این مدت حامد شدیدا درگیر کارای شرکته و مشکلاتی که براشون داره پیش میاد ... طوری که گاهی یادش میره منم هستم ... تمام سعی ام رو میکنم که غرغرو نباشم و بار مشکلاتش رو به دوش بکشم ... همینطور هم میشه ... اینو از جایی میفهمم که میگه : میون تموم گیر و گرفت این روزا ، وجودت برام سراسر آرامشه ... خوشحال میشم از حرفش و مثل ورزشکاری که میون دو تا راند انرژی گرفته، با روحیه بهتری مراقبشم ... 

اولین شبی که بعد از روزها گرفتاری، کارش سبک شده و پیشنهاد شام بیرون رو میده ، با هیجان استقبال میکنم ... و میخوام با ذوق برم آماده شم که نگهم میداره ... متوجه غم توی چشماش میشم ... دلم میریزه ... بغلم میکنه و عمیق نفس میکشه ... بین موهام ... و زمزمه میکنه : ببخش که این روزا بهت بی توجه شدم ... صورتشو بین دستام میگیرم ... تمام حس دورنی ام رو میریزم روی زبونم و میگم : من عاشقتم حامد،سختی برای منم پیش میاد،ما باید هوای همو داشته باشیم :) ... حالا لباش لبخند کم جونی به خودش گرفته ... 

توی راه با خودم فکر میکنم اینقدر یهو از پیشنهادش مثل این از قحطی اومده ها استقبال کردم که عذاب وجدان گرفت که چرا زودتر منو نبرده بیرون .. از فکرم خنده ام میگیره ... 

توقف ناگهانی اش مقابل یه پاساژ ... چشمک زدنش و دستور پیاده شدن .. رفتن به طبقه دوم ...  مغازه نقره فروشی ... یک ست خیلی شیک ... لبخند آمیخته به ذوق من ...میشه سورپرایز بی نظیر حامد برای یه شب زیبا ، وسط زمستون :)... یا به قول خودش ، یک هدیه برای جبران سختی این روزها ... 

گوشواره هاش رو میندازه گوشم ... گرمای نفس هاش پشت گردنم میشینه ... توی آینه ، بیشتر از اینکه حواسم به سرویسم باشه ، به چشمای مهربون حامده ... متوجه نگاهم میشه ... متوجه حرف توی نگاهش می شم ... لبخند میزنه ... لبخند میزنم... بغلم میکنه ... و حتی اجازه نمیده هدیه اش رو از گوش و گردنم باز کنم ... 

11


در فر رو باز میکنم و قالب کیک رو میارم بیرون ... ظاهرش که نشون میده خوب شده ... با کرم و خامه ای که درست کردم تزئینش میکنم و همراه چای میبرم واسه مادرشوهرم اینا ... حامد هم شروع میکنه به تعریف کردن و پذیرایی ...... یک ساعتی از رفتنشون میگذره ... هنوز نشستم رو مبل و به کیکایی که دست نخوردن نگاه میکنم ... حامد برمیگرده تو پذیرایی و میگه : تو که هنوز نشستی؟ ... بغض کردم ... تصمیم دارم دیگه کلاس شیرینی پزی رو ادامه ندم ... ولی قیافه حامد ، وقتی داره وانمود میکنه که کیک خوشمزه شده و دولپی می خوره ... وقتی کلی حمایتم میکنه که باید ادامه بدم و جا نزنم ... باعث میشه بازم ادامه بدم ... و حالا ، واقعا دستپختم خیلی بهتر از روزای اول شده :)

کاموا ها رو دور خودم پهن میکنم ... کتاب آموزش قلاب بافی ... میل ... و کمی تنقلات ... با خنده نگام میکنه و میگه : حالا نمیشه با یک دست چند تا هندوانه برنداری؟ ... ابرو میندازم بالا و با جدیت تمام شروع میکنم به تمرین کردن ... میاد روبه روم روی زمین میشینه ... با همون خنده ای که میدونم عاقبت خوبی برام نداره :) ... میگه : حالا چی میخوای ببافی؟ ... میگم :یه شال که بیرون سرم کنم ... به عکس شال نگاه میکنه ... میدونم چی میخواد بگه ... خیلی فاصله گل هاش زیاده و میخواد بگه موهام دیده میشه ... خودم پیش دستی میکنم و میگم: مثل این نمیبافم، سعی میکنم پوشیده تر باشه ... و وقتی به چشماش نگاه میکنم ، و رضایت رو توش میبینم ، خودم طاقت نمیارم و یه بوس کوچولو رو لباش می نشونم ... 

کنارش دراز میکشم و میگم : داره تگرگ میاد :) ... میدونم صداش رو شنیده ... ولی میخوام حرف بزنه ... آهسته میگه : شنیدم ... کم کم دارم عصبی میشم ... از عصر که اومده خونه همینطوره ... میشینم رو تخت و میگم : چی شده حامد ؟ ... میگه : بخواب،چیزی نشده ... عصبی پشتم رو بهش میکنم و دراز میکشم ... نیم ساعتی میگذره ... میدونم بیداره ... ولی من گیج خوابم ... طاقت نمیارم ... میچرخم سمتش و میرم بغلش ... صدای خنده خفه اش رو میشنوم ،وقتی شکمش تکون میخوره ... میگم : خیلی بدی که اینقدر منو به خودت وابسته کردی ... بازم میخنده آروم ... و میخوابم

10


در کابینت رو باز میکنم و میبینم علی رغم خواهش من ، از دو ساعت قبل، دست به پلاستیک آشغالا نزده... کلافه و بی حوصله بودنم ، باعث میشه خودم مانتوم رو تنم کنم و بی توجه به سوال حامد که میپرسه کجا میرم، پلاستیک رو بردارم ببرم بیرون ... فورا از جاش بلند میشه و میگه : ببخشید سرم بند شد، بده خودم میبرم ... و به دنیال حرفش، پلاستیک رو میگیره ... کودک لجباز درونم به شدت خودش رو لوس میکنه و عصبانی پلاستیک رو از دست حامد میکشم بیرون و میگم : برات اهمیت داشت، همون موقع که گفتم بوی گند خونه رو برداشته، بلند میشدی... و وقتی حامد دوباره میخواست پلاستیک رو ازم بگیره، اتفاق بدی که نباید، میفته ...

با عصبانیتی که حالا بیشتر شده میگم : ببین چکار کردی؟؟؟ ... واقعا هم فاجعه اس ... تمام آشغالا روی فرش ریخته ... حالا دیگه حامدم عصبانی شده ... همون جا رو زمین میشینم و یا استیصال به اوضاع مزخرفی که پیش اومده نگاه میکنم ... فورا پلاستیک میاره و همه چیز رو جمع میکنیم ... و بعد هم فرشی که هنوز یک سالش هم نشده ، لوله میشه، برای رفتن به قالی شویی ... 

برای خودم چای میریزم و میشینم رو مبل ... لپ تاپ رو از رو پاش میذاره کنار و میگه : منم چایی میخوام ... بهش توجهی نمیکنم ... بلند میشه میره آشپزخونه ... دنبالش میرم و میگم :بیا بیرون خودم برات میریزم ، الان قوری رو هم میزنی میشکنی... سعی میکنه ادای منو دربیاره و میگه : برات اهمیت داشت، همون موقع که گفتم چایی میخوام، بلند میشدی ... تمام سعی خودم رو میکنم ... ولی چهره و لحن مسخره اش، واقعا باعث خنده ام میشه ... اونم میخنده و میگه : آشتی؟ ... اخمامو تو هم میکنم و قوری رو از دستش میگیرم ... همون طوری که داره از آشپزخونه میره بیرون ، با صدای کلفتی میگه : ضعیفه؟ چایی ات لب دوز و لب سوز و قند پهلو باشه، تو استکان کمر باریک ... بازم می خندم ... میگه : این دفعه دیگه آشتی؟ ... چای رو میبرم براش میذارم رو میز ... میخوام برم که دستمو میگیره و میشینم رو پاش ... میگه : آشتی نکنی بوست میکنم ... سریع میگم : باشه آشتی ... با شیطنت میگه : خب حالا نوبت بوس آشتی کنونه

9


یکی از خصوصیات اخلاقی بدی که من دارم اینه که ... وقتی میرم مغازه لوازم آرایشی، دیگه اختیار از دست میدم و حتی اگر همه چیز داشته باشم، از کنار لاک و رژ به این آسونیا رد نمیشم ... 

برای 12486 بار دارم فیلم "زن دوم" رو میبینم ... که وارد خونه میشه ... و چپ چپ نگام میکنه ... میخندم و میگم: خب چکار کنم دوسش دارم این فیلمو ... میاد جلو ... پیشونی ام رو میبوسه و همون طور که داره به سمت اتاق میره ، میگه : حتی بیشتر از من؟؟ ... میگم : یه درصد فکر کن من چیزی یا کسی رو بیشتر از تو دوست داشته باشم ... 

میخوام دوباره مشغول فیلم دیدنم بشم که صداش بلند میشه : باز که تو لاک خریدی!!! ... خنده ام میگیره ... از اینکه حامد آمار تک تک وسایل منو داره ... میگم : خب چکار کنم،دوست دارم لاک خریدنو ... میخواد تکرار کنه که بیشتر از اون؟ ... که خودم جواب میدم : گفتم که من چیزی یا کسی رو بیشتر از تو دوست ندارم ... اینبار حامد میخنده ... 

از چند روز قبل سر اینکه میشه شب یلدا برگزار بشه یا نه، تو خونه مامان حامد و مامان خودم بحث بود ... و آخر هم بر خلاف نظر من و حامد، رای به این داده شد که امسال کلا بیخیال شب یلدا بشن ... 

ولی از اونجایی که من از رو نمیرم ، برای خودم و حامد شب یلدا گرفتم ... اونم اولین شب یلدای زندگی مشترکمون ... رو میزی ترمه و کاسه انار و آجیل و چای و خرمالو و ذرت بو داده و پفک و کیکی که من پختم و صد البته دیوان حافظ و چند تا شمع،مهمونی دو نفره مون رو رونق میبخشه ... و البته بارون زیبایی که خدا بهمون هدیه داد، شاعرانه اش میکنه ... 

کنارم که دراز میکشه ، میگه : خب! که گفتی فیلم و لاک رو خیلی دوست داری؟ ... با سرتقی تمام میگم : بله گفتم ! ... نزدیک تر میاد ... میگه : جرات داری یکبار دیگه بگو ... میخندم ولی از رو نمیرم ... میگم : بله گفتم فیلم و لاک رو بیشتر دوست دارم ... محکم منو میگیره تو بغلش و شروع میکنه به قلقلک دادن ... میدونم صدام ممکنه بره پایین ... ولی با این حال چون به شدت قلقلکی ام، با تمام وجودم جیغ میزنم و میدونم که راهی برای فرار ندارم ... دستاشو باز میکنه و میگه :بازم سر حرفت هستی؟ ... میخندم و میگم: آره ... و خودمو در حالت فرار آماده میکنم که اگه خواست قلقلکم بده ، برم ... که یهو بوسه نفس گیرش غافلگیرم میکنه

8


وقتی با خبر میشم که برای کنفرانس ها قراره دوتا کد ادغام بشن ، به این فکر میکنم که اتفاقی وحشتناک تر از این دیگه ممکن نیست توی زندگی من بیفته ...

لپ تاپ رو به دستگاه دیتا دانشگاه وصل میکنیم ... حس میکنم کاملا فشارم افتاده ... حامد میگه روی صندلی بشینم ... میشینم و از بالای سن به دونه دونه دانشجوهایی که دارن وارد آمفی تئاتر میشن نگاه میکنم ... حالم بدتر میشه ... کاملا احساس میکنم قلبم داره کنار گوشم میزنه ... کارش که تموم میشه میخواد بره بشینه ... مانعش میشم و میگم : حامد تورو قرآن بمون ... هم من هم خودش میدونیم نشدنیه ... ولی قبول میکنه تا قبل از اومدن استاد کنارم بایسته ... 

به لیوان آب جوشی که جلو دستم روی میزه نگاه میکنم ... تو اون شرایط وقت این نیست که رمانتیک شم و از اینکه به فکر صاف شدن صدام، وسط کنفرانسه ، تشکر کنم ... و با خودم میگم حتما بعدا بهش میگم که چقدر مدیون این توجهاتشم ... 

پیشنهاد خاموش کردن برق ها، برای بهتر دیدن اسلاید ها، اونم توی دقایق اولیه کنفرانس، توسط حامد، باعث میشه توی تاریکی نسبتا مناسبی که پیش رومه، به این فکر نکنم حدود 80 نفر جلوم نشستن ... و خیلی بهتر و مسلط تر جلسه رو پیش ببرم .. حالا دیگه مطمئم قلبم سر جاشه ... ضربانش خیلی کمتر میشه ... 

همه چیز خوب پیش میره ... ولی تپقی که آخر کنفرانس ، موقع تشکر میزنم ، اونقدر بچه ها رو به خنده میندازه که احساس میکنم ذره ذره تنم داره آب میشه و از هم میپاشم ... و با تمام وجود معنی "دوست دارم زمین دهن باز کنه برم توش" رو درک میکنم ... 

که حتی گریه یک ساعته ام توی بغل حامد ، تو ماشین هم، نمی تونه آرومم کنه

7


کاسه انار دونه شده رو میذارم رو میز و مثل بچه هایی که منتظر تنبیه هستن ساکت روی مبل میشینم ... هنوزم اخماش تو همه ... نگاهی به بند و بساط و کاغذای مقابلش میندازم ... میدونم هم عصبانیه هم تمرکزش رو نباید به هم بریزم ... اما بازم میگم : ازم ناراحتی؟ ... با همون اخم نگام میکنه ... از اون مدلایی که آدم جوابشو میگیره... ولی کوتاه نمیام و برای ماست مالی کردن قضیه میگم : خب من که معذرت خواهی کردم ... انگار زیاد هم موفق نمیشم... چون اخماش بیشتر میره تو هم و میگه : تو برای خسارت ماشین معذرت خواهی میکنی.درصورتی بحث من سر این چیزا نیست.آخه من نمیفهمم دیدن قیافه ات توی آینه مهمتره یا دیدن مسیر؟؟؟ ... حق با حامد ِ ... ولی انگار انتظار این تندی رو ازش ندارم که تا این حد ناراحت میشم ... مخصوصا وقتی میگه : دیگه نمیذارم پشت فرمون بشینی.نمیخوام دفعه دیگه بیام از تو بیمارستان پیدات کنم ... با بغض از جام بلند میشم که برم بخوابم ... ولی هم من هم خودش میدونیم که بدون آغوشش خوابم نمیبره ... یک ساعتی بیدار میمونم تا بلاخره میاد ... تصور اینکه الان کنارم دراز میکشه و مثل همیشه منو نرم توی آغوشش میگیره، با دراز کشیدنش اون طرف تخت و گفتن "شب بخیر" ، میشه یه تصور پوچ زنونه ... میچرخم و بهش نگاه میکنم ... چشماش بسته اس ... کمی خودم رو میکشم سمتش و سرم رو میذارم روی سینه اش ... و دستای مهربونش دور تنم حلقه میشه ... برام کمی حرف میزنه ... از اینکه باید بیشتر مراقب خودم باشم چون مال اونم و حق ندارم به اموالش آسیب برسونم :) ... از اینکه وقتی بهش زنگ زدم و گفتم تصادف کردم تا چه حد ترسیده و تمام مدتی که میخواسته خودشو بهم برسونه ، مُرده و زنده شده ... از اینکه وقتی چهره وحشت زده منو دیده که کنار ماشین ایستادم و با ترس دارم به داد و بیداد راننده ماشینی که بهش زدم گوش میدم، دلش میخواسته فورا بغلم کنه تا آروم شم تا بدونم کنارمه ... 

با تصور دادی که سر اون راننده زد ، لبخندی روی لبم میشینه و توی آغوش مهربونش به خواب میرم

6


مهربون شدن آسمون ... توی روزایی که پشت سر می ذاریم ... به قدری شدید میشه که با برف ناگهانی اش همه مون رو ذوق زده میکنه ... به صندلی ماشین تکیه میدم و به دونه های اولین برف امسال،اونم توی پاییز نگاه میکنم ... از آخرین باری که با حامد تو خلوتای آخر شبمون ، توی ماشین آهنگ گوش دادیم ، خیلی میگذره ... ولی حالا،زیر برف ، حامد آروم رانندگی میکنه و آهنگ امین حبیبی با ترانه بی نظیرش خلوت مون رو عاشقانه تر میکنه:

دلتنگی هات برای من، خودم غمت رو می خورم

تنها نمیذارم تورو ، من از تو دل نمی بُرم

سر روی شونه هام بذار ، درداتو هدیه کن به من

سنگ صبور تو منم ، بیا و تکیه کن به من

من تکیه گاهتم، یار و همراهتم 

درمون آه تم، من عاشقتم

تا وقتی که داری منو ، غصه هیچ چیزو نخور

من مثل کوه پشت توام ، از آرزوهات دل نبر

تا وقتی هستم میتونی ، به هرچی میخوای برسی

هرچی دارم فدای تو ، برام تو مثل نفسی

نفس که میکشم ، تورو ، حس میکنم توی تنم

کنار تو حس میکنم ، عاشق عاشق شدنم ...

نمیدونم چرا قطره اشکی که توی چشمامه حامد رو نگران میکنه ... سعی میکنم بهش اطمینان بدم اشک خوشحالیه ... اشک آرامش ... به خاطر تعبیری که میکنم و باور نکرده ، چپ چپ نگام میکنه ... 

بستنی هوس کردن من ، اونم توی شب برفی میشه سوژه بحث و حرف کشیده میشه به 10 تا پسر حامد ... ازش میپرسم واقعا دلش پسر میخواد یا دختر ... نمیدونم چرا بر خلاف انتظارم ، مصرانه و کاملا جدی میگه پسر دوست داره ... از حرص خوردنم که بگذرم ، میرسم به یک نگرانی ته دلم ... که اگه دختر داشته باشیم ینی حامد دوسش نداره ؟؟؟ ... ینی ممکنه براش پدر خوبی نباشه ؟؟؟ ... یا اگه یه روزی پسر هم داشتیم ، بینشون فرق بذاره ؟؟؟ ... تمام این فکرا ، نیمه شب ، وقتی توی بغلش خوابیدم میاد سراغم ... آسمون قرمز ِ ... صدای آروم نفس های حامد بهم آرامش میده ... اطمینان ... لبخند میزنم ... سرمو تو آغوشش جابه جا میکنم ... مهم حامد ِ ... مهم آرامش زندگیمونه ... مهم اینه که توی یک شب برفی ، وسطای پاییز ... من تو بغل همسرم به خواب برم ... مهم همین روزای صورتی زندگیمونه

5


 

حال و هوای محرم باعث میشه ناخودآگاه به زبون بیارم "چقدر زود گذشت" ... و واقعا چقدر زود گذشت ... انگار همین چند ماه قبل بود که فهمیدم حامد واسه به دست آوردن من نذر کرده بوده ... و اینکه چقدر از ته دل ذوق کردم واسه این همه عشقی که بهم داره ... وقتی افکارمو بهش میگم، سرم روی شونه اش و انگشتاش بین موهامه ... احساس آرامش هم مثل همیشه موج میزنه توی ثانیه های این روز هامون ... و وقتی میگه : میخوام این نذر رو هرسال ادامه اش بدم،واسه شکرگزاری ِ داشتنت ... دیگه واقعا نمیدونم چی باید بگم ... و البته ته دلم یه ذره از خودم دلخور میشم که چرا من نباید سورپرایز های قشنگی واسه حامد و عشقمون داشته باشم ... 

سر کار ... دانشگاه ... کارای خونه ... روضه های مادرشوهرم ... اینقدر یهو کار رو سرم میریزه که واقعا کم میارم ... که شبا به تخت نرسیده ، بیهوش میشم ... که گاهی واقعا صدای حامد در میاد که بهش بی توجه شدم ... 

علی رغم خستگی و تمام گرفتاری های روزمره ... تصمیم میگیرم غذای مورد علاقه اش رو درست کنم ... میاد توی آشپزخونه ... و عمیق نفس میکشه ... میگم : از الان به دلت صابون نزن شام دو ساعت دیگه آماده است ... دستاشو دور کمرم حلقه میکنه و میگه : آشپزش چی؟ اون کی آماده است؟ ... می خندم ... میگه : جدی پرسیدم! آخه شام به این خوشمزه ای حتما آشپز خوشمزه ای هم داره ... خنده ام بیشتر میشه ... ادامه میده: اصلا اول بذار من آشپزش رو امتحان کنم ببینم بلده غذای خوشمزه بپزه یا نه ... و صدای خنده ام قطع میشه وقتی لبای حامد مهمون لبامه ... میگه : اگه به همین خوشمزه ای باشه که خیلی خوبه :)

و دوباره خنده از صورت من جمع نمیشه وقتی ، حین خوردن شام ، میگه :خوشمزه نیست! ترجیح میدم همون آشپزش رو بخورم :)

_____________________

تولد حامد بهتر از اونی که مد نظرم بود برگزار شد ... مهمونا رو دعوت کرده بودم که راس ساعت 7 بیان شرکت ... خودمم ساعت 6 به بهونه خرید اومدم بیرون و بعد از گرفتن کیکی که به قنادی سفارش داده بودم و یکی از عکسای خودم و حامد بود،رفتم شرکت ...دوست حامد خیلی بنده خدا زحمت کشید...واسه مرتب کردن شرکت و چیدن میز و صندلی اونم فقط در عرض 2 ساعت ...مهمونا رسیده بودن که دوستش باهاش تماس گرفت که خودشو سریع برسونه شرکت... چهره پر استرس ... متعجب ... و خندان حامد اونم در حد چند ثانیه ... واقعا جالب بود ... از اون شب چندین بار قسمتی از فیلمش ،که وقتی کادوم رو باز میکنه، دستم رو میبوسه و میگه :خودت باارزش ترین هدیه زندگی منی، رو دیدم :)

آخر شب وقتی حامد خواب بود گوشی ام رو از کیفم درآوردم و دیدم حامد چند بار زنگ زده بوده و آخرش هم یک مسیج : خانمم من باید برم شرکت . نمیدونم چه اتفاقی افتاده ،چند بار تماس گرفتم جواب ندادی. به محضی که خوندی، بهم زنگ بزن. عاشقتم ...

لبخند میزنم ... از اون مدل لبخندایی که هم بی دلیلن و هم کلی دلیل عاشقانه توشون پنهونه

4


تقویم رو برمیدارم و دور 22 مهر خط میکشم و با لبخندی پر از فکر و نقشه های صورتی بهش نگاه میکنم ... امسال اولین سالیه که قراره برای حامد تولد بگیرم ... و الان چندین روزه کارم فقط شده فکر کردن به برنامه هایی که برای اون شب دارم ... ولی فهمیدن بوی سوختنی حالم رو حسابی میگیره ... تمام در و پنجره ها رو باز میکنم ولی قبل از اینکه آثار جرم از بین برن ، حامد میرسه خونه ... و قبل از هر چیزی میگه : تک تک آجرای خونه بوی سوختنی میده،چه کردی ماه بانو؟؟؟ ... قابلمه رو نشونش میدم و میگم : دسته گل به آب دادم ... میخنده ... و ثانیه ای بعد پیشونی ام رو میبوسه و میگه : فدای سرت ... به سمت اتاق که میره ، می ایستم و نگاش میکنم ... و توی دلم میگم ، هرچقدر هم دوستت داشته باشم بازم کمه ... :)

پیاده روی آخر شب ... اونم کنار کسی که تمام زندگیته ، یکی از اون اتفاقای زیباست که ماها گاهی نادیده میگیریمش ... دستم رو محکمتر میگیره و آروم زمزمه میکنه : منو آروم بغلم کن با یه حال عاشقونه ، بذار جای بوسه ی تو روی صورتم بمونه ... بهش نگاه میکنم ... چشماش میخنده ... دوستش دارم ... بیشتر از جونم ... و خوشحالم که اینو میدونه ... شعر خوندنش که تموم میشه میگه : روایت داریم که هر موقع احساس کردی دوست داری خانمت رو ببوسی، معطل نکن ... میخندم و میگم : این روایت نگفته مراعات مردم رو بکنی؟ ... نگاهی به اطراف میندازه و میگه : تو مردم میبینی اینجا؟ ... راست میگه ... ساعت نزدیک 1 نصفه شبه ... بازم میخندم .. از دست دیوونه بازی های حامد ... نگهم میداره ... میخوام اعتراض کنم و بگم که ممکنه کسی ببینه و زشته و ... ولی فرصت نمیکنم حتی یک کلمه هم به زبون بیارم ... بوسه عمیق حامد توی یکی از شبای پاییزی،ساعت 1 نصفه شب ، وسط کوچه ، میشه یه اتفاق صورتی ِ موندگار ... 

خودمو تو بغلش جابه جا میکنم ... از دست این نقشه هایی که کشیدم خوابم نمیبره :) ... به صورت آروم و مهربونش نگاه میکنم ... تمام جونم رو هم اگه بهش هدیه بدم بازم کمه ... آروم لبش رو میبوسم و تو گرمای تنش سعی میکنم بخوابم

3


 

وقتی ازش خداحافظی میکنم که برم بیرون ، یهو میگه :مگه چادر سرت نمیکنی؟ ... میگم :با ماشین میرم که ... میگه: میدونم ولی قرار بود وقتی تنها میری بیرون چادر سرت کنی ... لجم میگیره .. خیلی ... مخصوصا وقتی ازم میخواد برگردم و چادرم رو بردارم، و یادم میفته که ظهر شستمش و الان اتو نداره .. یه نگاه به ساعتم میندازم ... با عصبانیت میگم : دیرم شده دفعه بعد ، الان دوستم منتظرمه ... و عصبانیتم بیشتر میشه وقتی با خونسردی میگه:عیب نداره ، بهش زنگ بزن و بگو نیم ساعتی دیرتر میرسی .. چند لحظه به چهره خونسردی که به خودش گرفته با حرص نگاه میکنم ... نمیفهمم چرا داره لجبازی میکنه ... اونقدر الکی اعصابم به هم میریزه که جلو خودش تماس میگیرم با لیلا و میگم مشکلی پیش اومده و نمیتونم بیام ... میرم توی اتاق و در رو محکم میبندم ... خودمو میندازم روی تخت ... و سعی میکنم تمام عصبانیتم رو با گریه خالی کنم ... به دقیقه نمیکشه که میاد توی اتاق ... تصور در آغوش کشیدنم رو با این جمله از بین میبره : تو که ماشین رو لازم نداری،نه؟ من برم شرکت، برمیگردم ... سرمو بلند میکنم و با بهت به خارج شدنش از خونه نگاه میکنم ... دلم میگیره .. اونقدر که دوباره اشکام، سر میخورن روی گونه هام ... منتهی اینبار ... در سکوت ...

کنارش روی تخت دراز کشیدم ... با فاصله ... فاصله ای که قلبم رو داره به درد میاره ... توی این تقریبا 11 ماه، جز در مواردی که پیش هم

 نبودیم، محال بود بدون آغوشش خوابم ببره .. ولی حالا ... برمیگردم و به قفسه سینه اش که داره به آرومی بالا و پایین میره نگاه میکنم ... این ینی خوابیده ... بیتاب تر میشم ...برای گذاشتن سرم روی سینه اش ...  اونقدر با خودم کلنجار میرم که آخر میچرخه و پشتش رو بهم میکنه ... اشکام میریزن ... آروم ... بی صدا ... دوست ندارم الکی الکی همه چی جدی شه ... ولی انگار شد ... انگار اولین قهر زندگی مشترکمون شکل گرفت

2


 

اونقدر توی جهیزیه ام مامان مواد غذایی مختلف گذاشته بود که تا همین دیشب ، نیازی به یک خرید کلی احساس نمیشد ... و هیچ وقت فکر نمیکردم لیست تهیه کردن برای خرید کار مشکلی باشه

نیم ساعتی دور خودم میچرخم و به همه جا سرک میکشم تا چیزایی که فکرش رو میکنم لازمه ، یادداشت کنم ... حامد هم حاضر و آماده بالای سرم می ایسته و به رفت و آمدام نگاه میکنه ... کلافه میشه و میگه: دو تا قوطی رب و یه بسته ماکارونی که بیشتر نیس، بدو دیگه .. روبه روش می ایستم و زل میزنم تو چشاش و با خونسردی میگم :

دقیقا اشتباه کردی دو بسته ماکارونی و یه قوطی رب ...  با اخمی ساختگی که رگه هایی از خنده همراه خودش داره ، میگه : شما اینقدر بلبل زبونی حواست باشه نخورمتا

ساعت از 2 میگذره و من هنوز توی آشپزخونه مشغول جابه جا کردن وسایل هستم

 حامد هم روی مبل خوابش برده ... کارم که تموم میشه میرم کنارش و آروم میگم : حامد جان بلند شو بریم بخوابیم ... دستشو باز میکنه و خوابالود میگه : بیا بخواب ...   میخندم و میگم : نیس که خیلی هم جا واسه من گذاشتی .. به زحمت بلند میشه و میاد تو اتاق .. میخوام برق رو خاموش کنم که دستم رو میگیره و میگه : که دوتا ماکارونی و یه قوطی رب بود، آره؟؟؟  ...اینجاس که تقلا کردن در برابر این گونه همسران بی فایده میشود ... 

پست اول


به دستای کوچیک و ظریفش که دور انگشتای مامانش حلقه شده نگاه میکنم ... به لپ های تازه و نرمش ... به پوست سفیدش که زیر نور آفتاب قرمز شده ... به مژه های بلند و بورش ... دلم یهو غش میره واسه بغل کردنش ... حامد مانعم میشه ولی من خیلی ریلکس از مامانش میخوام که اجازه بده تا لحظه ای در آغوش بگیرمش ... 

هرچی فکر میکنم نمیتونم لذت اون حال رو برای حامد بیان کنم ... سرش روی دستمه و با پشت انگشت گونه اش رو نوازش میکنم ... آروم چشماش رو باز میکنه ... و با حرکت آهسته ی دست مادرش روی چشماش ، دوباره به خواب میره ، ساکت میخندم 

روی مبل نشستم ... برنامه ماه عسل رو میبینم ... میگه : بخوای من حرفی ندارما ...  نگاش میکنم ... ته چشماش یه خنده اس .. میگه : بچه رو میگم ... میگم : ما خودمون هنوز بچه ایم ... و نمیذارم دیگه ادامه بده ... چون میدونه برنامه مون واسه حداقل 3 سال آینده اس

ولی با حس مادرانه ی خودم که فکر میکنم داره بیدار میشه چکار کنم