-
23
دوشنبه 1 تیر 1394 16:11
دلم میخواد توی این قصرهای قدیمی فرانسه زندگی کنم ... سیصد سال پیش ... از این قصرایی که سقفش دقیقا معلوم نیست چند متر ازت بالاتره ... که پنجره هاش هم قد دیواره ... بزرگ ... بعد از این لباس پفی های سلطنتی تنم باشه و برم پنجره رو باز کنم ... ببینم تو با اسب جلو قصر ایستادی ... منو که میبینی از رو اسب بیای پایین بهم تعظیم...
-
22
جمعه 29 خرداد 1394 16:11
از اولین باری که احساس مادر بودن وجودم رو قلقک داد ، تقریبا یک سال می گذره ... و این احساس ، با تاکید های گاه و بی گاه حامد داره کم کم در وجودم رشد میکنه ... دیگه به مرزی از دیوونگی رسیدم که وقتی برای خودم میرم خرید، اگه چیزی چشمم رو بگیره ، حتما برای دخترم میخرم ... حامد هم همیشه اخم میکنه و میگه مگه تن پسر لباس...
-
21
سهشنبه 15 اردیبهشت 1394 16:10
دارم از پله ها میرم بالا و داره از پله ها میاد پایین ... میگم : تموم شد دیگه پلاستیک آخر بود ... خم میشه همونم از دستم بگیره ... و بلافاصله لبامو میبوسه ... خنده ام میگیره ... میگه : باور کن دو ساعته دارم خودمو کنترل میکنم تو خیابون این کار رو نکنم ... دارم شیرینی رو میچینم تو دیس و داره میوه ها رو میشوره ... میگم :...
-
20
شنبه 15 فروردین 1394 16:09
به نظر من حامد خوش مسافرت ترین مردی ِ که دنیا به خودش دیده ... که توی سفر ... اونم سفر شمال ، یک همراه خوب که از قضا همسرت هم هست ... بهترین اتفاقات ممکن رو میسازه ... از توقفای گاه و بی گاهمون توی جاده برای گرفتن عکس گرفته ... تا دویدنای من زیر بارون کنار جاده ، هم پا با سرعت کم ماشین حامد ... یا حتی رفتن تو آب دریا...
-
19
چهارشنبه 27 اسفند 1393 16:08
میشینم روی مبل و به وسایل سفره هفت سینی نگاه میکنم که چند روزه وقتم رو گرفته و حالا مرتب کنار هم چیده شدند ... و کاملا عادیه که یاد پارسال بیفتم ... که روزای آغازین زندگی مشترک من و حامد بود ... و باورم نمیشه که چقدر زود این یک سال گذشت ... انگار همین دیروز بود ... مراسم سالگرد ازدواجمون رو دقیقا سه شنبه شب گرفتیم ......
-
18
چهارشنبه 20 اسفند 1393 16:08
طبق روال همیشه روزهای بی حوصلگی ام ... می شینم پای لپ تاپ برای گوش دادن به آهنگایی که دوسشون دارم ... و البته یه مهمون ناخونده هم ضیافتم رو زیبا میکنه ... دونه های برفی که از پشت پنجره اتاق هم حتی زیبا هستن ... آلبوم "وقتی به تو فکر می کنم" امین حبیبی ، حالم رو خیلی خوب میکنه ... تک تک آهنگاش رو گوش میکنم...
-
17
جمعه 15 اسفند 1393 16:07
خیلی از دستش عصبانی ام ... خیلی ... هنوز هم از دیشب تا الان نتونستم خودم رو آروم کنم ... ینی چی که بدون مشورت با من قرار مسافرت میذاره با حمیرا ؟؟؟ ... بابا من میخوام عید رو توی خونه خودم باشم ... دوست دارم دعای تحویل سال رو کنار سفره هفت سینم زمزمه کنم ... نه توی جاده ... وقتی اینا رو بهش میگم ، میگه خواهرشه و...
-
16
یکشنبه 10 اسفند 1393 16:06
وقتی شاهد تردد ِ ماشین های قالی شویی هستی ... یا تمیز کردن شیشه ، توسط خانم همسایه ، که تا کمر خم شده بیرون و داره به سختی لکه های بارون رو از شیشه پاک می کنه ... وقتی می بینی کم کم داره بساط فروش ماهی قرمز توی گوشه و کنار شهر پهن میشه ... وقتی پاساژ ها و مغازه ها پر از خانواده هایی میشه که قصد خرید لباس دارن، اومدن...
-
15
سهشنبه 5 اسفند 1393 16:05
برخلاف حامد که دوست داره هر فیلمی رو یکبار ببینه و هیجان داشته باشه ، من عاشق اینم که یک فیلم رو چندبار ببینم ... بار اول برای رسیدن به پایانش و دفعات بعد، برای آنالیز کردن تک تک صحنه های فیلم ... مثل فیلم آواز قو که بعد از زن دوم ، رکورد زدم با دیدنش ... و هربار هم عاشقانه به صحنه آخرش که "دختره میگه : هیچ کس...
-
14
شنبه 25 بهمن 1393 16:05
از توی اتاق می گه : نورا جان دوستات اومدن پشت پنجره باز ... تازه یادم می افته که چند روزه براشون دونه نریختم ... با عذاب وجدان میرم تو اتاق و از لای پرده نگاهشون میکنم ... توی هوای ابری و گرفته ، بغ کردن و نشستن ... حامد میخنده و میگه : وقتی به خودت وابسته شون کردی ، حواست باید بهشون باشه دیگه ماه بانو ... میچرخم سمتش...
-
13
جمعه 24 بهمن 1393 16:04
از شدت تب و لرز زیر سه تا پتو با کلی لباس گرم دراز میکشم ... ولی فایده ای نداره ... حامد هم عصبانی میشه و منو فیتیله پیچ میکنه برای بردن به دکتر ... البته بیمارستان ... چون اون وقت شب هیچ دکتری تو مطبش نیست ... توی راه هم کلی دعوام میکنه که نباید تو این هوا برم پارک برای پیاده روی ... هرچی بهش توضیح میدم که حامد جان...
-
12
چهارشنبه 15 بهمن 1393 16:03
اینقدر هوا این روزا بهاری شده و حال و هوای عید به سرم میزنه که حامد رو کچل میکنم با نقشه هایی که برای نوروز امسال میکشم ... برای سفره هفت سینی که امسال با ذوق و سلیقه میخوام بچینم ... دومین سفره هفت سین زندگی صورتی من و همسرم ...و عجیب یاد پارسال و حال و هوای عروسی مون میفتم .. توی این مدت حامد شدیدا درگیر کارای شرکته...
-
11
سهشنبه 7 بهمن 1393 16:02
در فر رو باز میکنم و قالب کیک رو میارم بیرون ... ظاهرش که نشون میده خوب شده ... با کرم و خامه ای که درست کردم تزئینش میکنم و همراه چای میبرم واسه مادرشوهرم اینا ... حامد هم شروع میکنه به تعریف کردن و پذیرایی ...... یک ساعتی از رفتنشون میگذره ... هنوز نشستم رو مبل و به کیکایی که دست نخوردن نگاه میکنم ... حامد برمیگرده...
-
10
چهارشنبه 1 بهمن 1393 16:02
در کابینت رو باز میکنم و میبینم علی رغم خواهش من ، از دو ساعت قبل، دست به پلاستیک آشغالا نزده... کلافه و بی حوصله بودنم ، باعث میشه خودم مانتوم رو تنم کنم و بی توجه به سوال حامد که میپرسه کجا میرم، پلاستیک رو بردارم ببرم بیرون ... فورا از جاش بلند میشه و میگه : ببخشید سرم بند شد، بده خودم میبرم ... و به دنیال حرفش،...
-
9
دوشنبه 15 دی 1393 16:01
یکی از خصوصیات اخلاقی بدی که من دارم اینه که ... وقتی میرم مغازه لوازم آرایشی، دیگه اختیار از دست میدم و حتی اگر همه چیز داشته باشم، از کنار لاک و رژ به این آسونیا رد نمیشم ... برای 12486 بار دارم فیلم "زن دوم" رو میبینم ... که وارد خونه میشه ... و چپ چپ نگام میکنه ... میخندم و میگم: خب چکار کنم دوسش دارم...
-
8
چهارشنبه 10 دی 1393 16:00
وقتی با خبر میشم که برای کنفرانس ها قراره دوتا کد ادغام بشن ، به این فکر میکنم که اتفاقی وحشتناک تر از این دیگه ممکن نیست توی زندگی من بیفته ... لپ تاپ رو به دستگاه دیتا دانشگاه وصل میکنیم ... حس میکنم کاملا فشارم افتاده ... حامد میگه روی صندلی بشینم ... میشینم و از بالای سن به دونه دونه دانشجوهایی که دارن وارد آمفی...
-
7
یکشنبه 30 آذر 1393 15:59
کاسه انار دونه شده رو میذارم رو میز و مثل بچه هایی که منتظر تنبیه هستن ساکت روی مبل میشینم ... هنوزم اخماش تو همه ... نگاهی به بند و بساط و کاغذای مقابلش میندازم ... میدونم هم عصبانیه هم تمرکزش رو نباید به هم بریزم ... اما بازم میگم : ازم ناراحتی؟ ... با همون اخم نگام میکنه ... از اون مدلایی که آدم جوابشو میگیره......
-
6
پنجشنبه 15 آبان 1393 15:57
مهربون شدن آسمون ... توی روزایی که پشت سر می ذاریم ... به قدری شدید میشه که با برف ناگهانی اش همه مون رو ذوق زده میکنه ... به صندلی ماشین تکیه میدم و به دونه های اولین برف امسال،اونم توی پاییز نگاه میکنم ... از آخرین باری که با حامد تو خلوتای آخر شبمون ، توی ماشین آهنگ گوش دادیم ، خیلی میگذره ... ولی حالا،زیر برف ،...
-
5
یکشنبه 20 مهر 1393 15:57
حال و هوای محرم باعث میشه ناخودآگاه به زبون بیارم "چقدر زود گذشت" ... و واقعا چقدر زود گذشت ... انگار همین چند ماه قبل بود که فهمیدم حامد واسه به دست آوردن من نذر کرده بوده ... و اینکه چقدر از ته دل ذوق کردم واسه این همه عشقی که بهم داره ... وقتی افکارمو بهش میگم، سرم روی شونه اش و انگشتاش بین موهامه ......
-
4
سهشنبه 1 مهر 1393 15:56
تقویم رو برمیدارم و دور 22 مهر خط میکشم و با لبخندی پر از فکر و نقشه های صورتی بهش نگاه میکنم ... امسال اولین سالیه که قراره برای حامد تولد بگیرم ... و الان چندین روزه کارم فقط شده فکر کردن به برنامه هایی که برای اون شب دارم ... ولی فهمیدن بوی سوختنی حالم رو حسابی میگیره ... تمام در و پنجره ها رو باز میکنم ولی قبل از...
-
3
شنبه 15 شهریور 1393 15:51
وقتی ازش خداحافظی میکنم که برم بیرون ، یهو میگه :مگه چادر سرت نمیکنی؟ ... میگم :با ماشین میرم که ... میگه: میدونم ولی قرار بود وقتی تنها میری بیرون چادر سرت کنی ... لجم میگیره .. خیلی ... مخصوصا وقتی ازم میخواد برگردم و چادرم رو بردارم، و یادم میفته که ظهر شستمش و الان اتو نداره .. یه نگاه به ساعتم میندازم ... با...
-
2
جمعه 10 مرداد 1393 15:47
اونقدر توی جهیزیه ام مامان مواد غذایی مختلف گذاشته بود که تا همین دیشب ، نیازی به یک خرید کلی احساس نمیشد ... و هیچ وقت فکر نمیکردم لیست تهیه کردن برای خرید کار مشکلی باشه نیم ساعتی دور خودم میچرخم و به همه جا سرک میکشم تا چیزایی که فکرش رو میکنم لازمه ، یادداشت کنم ... حامد هم حاضر و آماده بالای سرم می ایسته و به رفت...
-
پست اول
سهشنبه 10 تیر 1393 14:51
به دستای کوچیک و ظریفش که دور انگشتای مامانش حلقه شده نگاه میکنم ... به لپ های تازه و نرمش ... به پوست سفیدش که زیر نور آفتاب قرمز شده ... به مژه های بلند و بورش ... دلم یهو غش میره واسه بغل کردنش ... حامد مانعم میشه ولی من خیلی ریلکس از مامانش میخوام که اجازه بده تا لحظه ای در آغوش بگیرمش ... هرچی فکر میکنم نمیتونم...