زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

زندگی دو نفره من و همسرم

عاشقانه های ما

53


 

پشت کارت عروسی رو نگاه میکنم ... اسم من تحت عنوان " بانو " کنار اسم حامد جا خوش کرده ... یاد "ماه بانو" گفتنای حامد میفتم ... دلم یهو میگیره ... تنگ میشه ... یا جای زخمی که خورده درد میکنه ... نمیدونم ... ولی همه این حسا ، بدجوری کلافه ام میکنه ... اونقدری که موبایلم رو برمیدارم و متن مسیج رو تایپ میکنم ... " دلم برات تنگ شده" ... ولی غرور لعنتی ام نمیذاره قدم اول رو بردارم ... تا حدی که هنوز این جمله تو قسمت ذخیره، باقی مونده ...

به در و دیوار اتاقم نگاه میکنم ... از چی فرار کردم؟؟؟ کجا پناه آوردم ؟؟؟ .. حتی اگه از خودمم بگذرم ، این اتاق بیشتر از هرچیزی بوی حامد رو میده ... تمام روزای عقدمون ... چه خاطره هایی اینجا داشتیم ... همه رو دونه دونه مرور میکنم ... از تو ذهنم میگذرونم ... بی اراده با بعضیاش بغض میکنم و ... بعضیا هم خنده رو لبم مینشونن ... 

نمیدونم واقعا ... این جریان تا کی میخواد ادامه پیدا کنه ... 

52


پنجمین روزیه که خونه مامانم ... و هیچ خبری از حامد نیست ... مادرشوهرم دوباری اومد پیشم ... مثلا راضیم کنه برگردم ... ولی دعوا ما بزرگتر از این حرفاست ... که با پادرمیونی کسی حل شه ... البته الان اگه خودمم بخوام برگردم ، مامان اجازه نمیده ... و حتی بار دوم که مادرشوهرم اومده بود اینجا ، مامان بهش گفت : فاطمه جان از حامد توقع نداشتم همچین حرفی بزنه ... مادرشوهرم متاثر بود ... اما واقعا تاثر و تاسف هیچ کس به درد من نمیخوره ... وقتی شوهرم ، که تنها تکیه گاه من تو زندگیه ، بهم بگه : دیگه نمیخوام ببینمت ... 

میفتم به جون وسایل اتاقم ... به تغییر دکوراسیون واقعی ... شاید کمتر فکر کنم ... کمتر گوشیم رو چک کنم ... یا کمتر گریه کنم ... حالا احساس بهتری دارم ... روی تخت یک نفره ام دراز میکشم ... حرف بدی زد ... هرچقدر هم دعوامون بزرگ باشه ، نباید بگه دیگه نمیخوام ببینمت ... یک کم نوار رو میزنم عقب تر ... داریم سر چی بحث میکنیم ؟ ... آها ... گفتم که بلند شو بریم گوشت بخریم ... که گفت حوصله نداره ... کاش اونجا بیخیال میشدم ... ولی چرا نباید حوصله داشته باشه ؟ ... یک کم میام جلوتر ... دارم بهش میگم که چرا هرموضوع خصوصی زندگیمون رو به خواهراش میگه ... چقدر بهش برخورد ... چرا جلوم جبهه گرفت؟ ... کاش بهش نمیگفتم بچه اس و برای هرچیزی باید از خواهراش اجازه بگیره ... که اونم تو جوابم نگه : اصلا از همین الان آب بخوای بخوری باید از خواهرای من اجازه بگیری ... بلند میشم و روی تخت میشینم ... کلافه سرمو تو دستام میگیرم ... شاید بشه گفت توی این چند روز ، هزار بار این صحنه ها رو مرور کردم ... گفتم : از مرد بی عرضه ای مثل تو ، غیر از این هم انتظار نمیره که زنشو بکنه برده خواهراش ... چقدر دستم درد گرفت ... وقتی مچشو محکم گرفت بلندم کرد و گفت : دیگه نمیخوام ببینمت!

51


سلام بچه ها 

دوباره نقل مکان کردم به بلاگفا ... اینجا فقط به عنوان یک کپی از وبلاگ اصلی ام به روز میشه ...

تشریف بیارین اون طرف :

http://man-kaghaz-ghalam.blogfa.com/



Rozhbanoo عزیزم ... ممنونم

50


به شکم بزرگش نگاه میکنم ... به سختی خودشو جابه جا میکنه ... چشممون که تو چشم هم میفته لبخند میزنیم همزمان ... میگم : دختره؟ ... لبخندش بسیط تر میشه و میگه : آره ! شما چند وقتتونه؟ ... میخندم و میگم : من تازه اومدم برای آزمایشام .. میگه : به سلامتی . زشت شدم؟ ... با گیجی تموم نگاهش میکنم ... به نظر ورم داره... میگم : نه ! مگه میشه مامانا زشت باشن؟ ... سرشو میاره نزدیک ... با صدایی آروم شروع میکنه به دردودل ...

صندلی ماشین رو کمی میخوابونم ... میگه : خسته شدی ؟ ... میگم : آره خیلی علاف شدم ... میگه : چیز میخوری برات بگیرم ؟ ... نچی میگم و روی صندلی ماشین لم میدم ... دستمو میگیره تو دستش و آروم پشت دستم رو نوازش میکنه ... چشامو میبندم و میگم : دوست ندارم بریم خونه ... پشت دستمو میبوسه و میگه : چشم ! هرجا دوست داری میریم ... 

حنانه تقویم رو نگاه میکنه و میگه : بله ، پنج شنبه و جمعه و شنبه تعطیله ... امیر میگه : موافقین؟ ... شونه مو بالا میندازم و به حامد نگاه میکنم ... که تصمیم رو اون بگیره ... میگه : فکر نکنم مشکلی پیش بیاد ! فعلا که موافقیم .. میرم تو آشپزخونه سری به غذا بزنم ... حنانه همرام میاد .. روی صندلی میشینه و میگه : دکتر چی گفت؟ ... با تعجب نگاهش میکنم ...قرار نبود کسی بدونه فعلا ... 

شاید چون من تک فرزندم ، حس وابستگی حامد به خواهراش رو نمیتونم درک کنم ... شاید هم واقعا زیادی باهاشون صمیمیه که مسائل خصوصی زندگیمون رو مطرح میکنه ... هرچی که هست ... چون فعلا حوصله بحث و درگیری ندارم ، به این موضوع اشاره ای نمیکنم ... 

هالوژن های پذیرایی روشنن ... میشینم روی مبل ... ساعت از 2 هم گذشته ... یه احساس بدی باهامه ... نمیدونم چی .. احساس میکنم خسته شدم ... کم آوردم ... احساس میکنم دارم کار اشتباهی میکنم میخوام حامله شم ... خودم دارم از این زندگی خسته میشم ... دیگه چرا باید یه موجود بدبخت رو جایگزین خودم کنم ... احساس روزمرگی شدیدی تو زندگیمون وجود داره ... چرا فکر میکردم من و حامد تافته جدا بافته هستیم ؟ چرا فکر میکردم ما استثناییم و میتونیم زندگی ای جدا از شکستای معمول داشته باشیم؟ ... دلم برای شیرینی روزای اول زندگیمون تنگ شده ... هنوز خیلی زوده که احساس کنم همه چی یکنواخت شده ... اما چرا شده؟؟؟



Rozhbanoo عزیزم ... ممنونم بابت کامنتت ... 

49


خانم ها هیچ وقت نباید عاشق بشن ... از نظر من

چون ویژگی اصلی و ذاتی هر خانمی ، از خود گذشتی و فداکاریه ... یعنی هر خانمی به صورت فابریک، این خصیصه رو داره ... حالا اگه این خانم عاشق بشه ، دقیقا همین ویژگی ها ( که توی هر فرد عاشقی هم دیده میشه ) به این خانم اضافه میشه ... و نتیجه اش میشه ازخودگذشتگی و فداکاری بیش از حد .. و جایی فاجعه رخ میده که به همین میزان ، از طرف مقابل ، بازخورد دریافت نکنه ... 

خانما فقط باید دوست داشتنه باشن ... نه اینکه عاشق شن .. 


وقتی ازش میخوام ، بریم جایی که من دوست دارم و شام بخوریم .. اعتراض میکنه و میگه : مگه شهر فقط همون یک رستوران رو داره؟ خسته شدم از بس رفتیم اونجا ... ناخودآگاه میرم تو خودم ... ساکت میشم ... و فقط از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکنم .. متوجه ناراحتی ام میشه ، دور میزنه تا برگرده همون رستورانی که من دوست دارم ... اما دیگه برام ارزشی نداره ... حتی با شوخی های حامد هم دیگه حالم سر جاش برنمیگرده ...

مسواک میزنم و رو تخت دراز میکشم ... چند دقیقه ای هست که خوابش برده ... ولی من نمیتونم بخوابم .. و چیزی مثل خوره داره درونم رو از بین میبره ... من تا به حال حتی نشده یکبار هم نسبت به علاقه حامد به چیزی بگم خسته شدم ... تو هر موردی ... پس چرا حامد اون حرف رو به من زد؟ ...یاد این افتادم که دو ساله به خاطر تنفر حامد ، نسبت به لوبیا سبز ، منم پا رو علاقه ام گذاشتم و استامبولی درست نکردم ... پس چرا نگفتم که خسته شدم؟ ... یا به خاطر حامد چادر سرم میکنم ... که به شدت ازش متنفرم ... پس چرا چیزی نمیگم؟ ... چرا چون چای دارچینی دوست داره ، علی رغم میلم ، خودمو عادت دادم به عطر دارچین؟ ... چرا خسته نشدم؟ ... و خیلی از سوالایی که وقتی به همه شون فکر میکنم ... فقط یک جواب دارن ... 

زندگی سخته ... دارم ازش خسته میشم ...



ماندانا طورانی :


هیچ وقت حد خودم را نفهمیده ام

مثلا 

پای عشق درمیان باشد 

می خواهم 

جای دوست داشتنت

هی برای تو 

بمیرم ... بمیرم ... بمیرم ...


48


به زور تیکه های موز رو میذاره تو دهنم ... و بی توجه به سر و صدای من میگه : روزی یک کیلو موز باید بخوری از این به بعد ...  میگم : همه چیز دست خداست حامد جان ... دوباره یه تیکه بزرگتر می ذاره تو دهنم ومیگه : اون که بعله ، ولی ما هم باید یه تلاشی بکنیم که بچه مون پسر باشه دیگه ... احساس خفگی میکنم ... از جام بلند میشم و با عصبانیت میگم : معلوم هست داری چکار میکنی؟ به خاطر عشق بچه داری زنتو میکشی که ... با اخم مصنوعی میگه : زبونتو گاز بگیر نورا ...با حالت قهر سرمو برمیگردونم .. میاد سمتم و میگه : نخیر مثل اینکه خودم باید گازش بگیرم ...

یک ساعتی میشه که صدای جیغ جیغ من خوابیده ... حالا نشستم پای بافتن شالی که از پارسال مونده بود :) ... حامد هم سرش توی لپ تاپه ... یهو میگه :بهفر چطوره؟ ... میگم : اسم انتخاب می کنی؟؟ ... با شیطنت سر تکون میده ... میگم : بالا بری پایین بیای ، اسم بچه با منه ... میگه : خو تو که وقت نمیذاری. من پیدا میکنم، تو انتخاب کن... میگم : هنوز که وجود نداره، از الان که آدم اسم انتخاب نمیکنه ... میگه : اگه عاشقش باشی از همین الانم انتخاب میکنی .... بافتنی رو میذارم کنار و میگم : حامد از همین الان حسادتم داره گل میکنه ... می خنده و میگه : بله دیگه نورا خانم ، دوران پادشاهی شما داره تموم میشه ... میدونم شوخی میکنه .. ولی نمیدونم که چرا اینقدر لوس شدم ... کمی به شوخیاش ادامه میده و وقتی میبینه واقعا ناراحت شدم ... میاد سمتم ... میخوام خودمو بکشم کنار و برم .. مانعم میشه ... ولی من مانع دونه های اشکم نمیشم... سرمو میگیره تو بغلش و میگه : دیوونه ای به خدا ... میگم : دیوونه نیستم. حساسم .. خنده کوتاهی میکنه و میگه : فدای خانم حساسم بشم. فکر کردی کسی میتونه جای تو رو بگیره؟ ... میگم : خودت الان گفتی .. میگه : نفهمیدی شوخیه ؟ ... میگم : دوستش نداشته باش اصلا .. میگه : میخوای وقتی به دنیا اومد یکی بزنم تو گوشش؟ ... میخندم ... بلند ...

47


دستش از بالای سرم میاد جلو و پنجره رو می بنده ... میخوام اعتراض کنم ، که میگه : سرما می خوری خانمم ... پلیوری که برای تولدش خریدم تنشه ... بهش میاد ... لبخند میزنم ... هرچند مصنوعی ... ولی میخوام بهش بگم که چقدر جذاب شده ... انگار موفق نیستم ... چون هنوز نگاهش دلخوره ... سرمو میندازم پایین ... سرمو میبوسه و میگه : زود برمیگردم ... بلاخره اون بغض مسخره و سمجی که یک هفته گلومو فشاره میده، میترکه ... اونم درست دم رفتنش ... طبیعتا به ثانیه نمیکشه که تو بغلشم ... سرمو پر از بوسه میکنه ... هق هق میکنم و تمام تلاشم رو به کار میگیرم عطر آغوشش رو توی ریه هام حبس کنم ... برای دو هفته ای که دیگه حامد رو پیش خودم ندارم ... 

نشستم توی پذیرایی ... چند ساعتی میشه رفته ... هیچ وقت اینقدر احساس درموندگی نکرده بودم ... باهام تماس میگیره  که بگه رسیده و الان تو هتلن... سعی خودم رو میکنم ... اما به قول خودش از همین راه دور هم متوجه گریه های بی صدام میشه ... 

تو کمد لباسا نمیدونم دنبال چی میگردم ... فقط میدونم تنها جاییه که عطر تن حامد رو میتونم پیدا کنم ... چشمم به مقوایی که چسبونده به دیوار میفته ... یه لبخند تلخ و یه قطره اشک میشه نتیجه اش ... تمام دو هفته رو برام به تفکیک روزها ، برنامه ریزی کرده تا مبادا حوصله ام سر بره ... یادمه اینجا بغ کرده بودم و یه گوشه نشسته بودم و با خنده هایی که میدونم الکی بود، داشت اینو مینوشت ... 

دیگه نمیخوام به تلخی اون دو هفته فکر کنم ... فقط میخوام از شادی برگشتش بگم ... از ذوقی که مثل بچه ها تموم وجودمو پر کرده بود ... از خنده های بی دلیل و پر از سرخوشی ام ... از بالا و پایین پریدنام ... از سابوندن خونه و خوشگل کردن خودم ... از اینکه با دقت رفتم لباس بخرم ... رنگی که دوست داره ... مدلی که میپسنده ... از اینکه موها و ابروهام رو رنگ کردم و مرتب ... از اینکه سعی کردم رنگ لاکم و لباسم یکی باشه ... از ثانیه شماری هام .. و از حس شیرین دیدن حامد ... 

میدونستم کمتر از دو ساعت دیگه کنارمه ... توی خونه قشنگمون ... میشینم روی مبل ... همه چی مرتبه ... مامانم و مادرشوهرم اینا قراره بیان ... خواستم کمی دیرتر بیان .. که من حامد رو اول ، بدون حضور کسی ببینم ...

حالا حدود یک ساعت دیگه حامد اینجاست ... بهش چی بگم بهتره؟ ... بغلش کنم و بگم دلم برات تنگ شده بود؟ ... یا نه ! .. دستاشو بگیرم تو دستام ... به چشمای مهربونش زل بزنم ... وای ! از تصور اون نگاه های عاشقانه اش دلم ریخت پایین یهو .. شدم مثل کسایی که میخوان دفعه اول عشقشون رو ببینن ... با عجله میرم جلو آینه ... نکنه موهام زشت شده باشه ... نه ... همه چی سرجاشه ... به ساعت نگاه میکنم ... چهل و پنج دقیقه مونده ... در رو باز میکنم .... روی پله اول میشینم ... صدای نفس هام که هیجان درونم رو نشون میده ، خیلی راحت شنیده میشه ... حامد؟ عاشقتم ... هیچ وقت اینقدر محکم نگفته بودم که عاشقتم ... قول میدم ... به خودم قول میدم دیگه اذیتش نکنم ... دیگه سر هیچ موضوعی ناراحتش نمیکنم ... زندگی ارزش این کدورتا رو نداره ... 

اگه ساعت کنار دستم بود ...میگفت کمتر از 10 ثانیه حامد اینجاست ... ولی دقیق تر از صدای تیک تاک ساعت، صدای کفشش رو پله هاست و صدای ضربان قلب من که با نزدیک شدنش ، بلند تر میشه ... 

یقینا هر کس دیگه ای هم جای من بود همین کار رو میکرد ... میپرم بغلش ... محکم میچسبم بهش ... قربون صدقه ام میره و بوسم میکنه ... قربون صدقه اش میرم و تمام دلتنگی هامو با اشکایی که وسط قهقهه هام میریزن روی گونه ام ، نشون میدم ... 

نمیخوام ... نمیخوام حتی یک ثانیه دیگه ازش دور باشم ... 

46


گاهی وقتا ، منِ خبیثمون ، از اتفاقات کوچیک و کم اهمیت اطراف ، یک مشکل بزرگ میسازه ... مشکلی که نتیجه اش میشه بحث ... دعوا ... ایستادن تو روی کسی که دوستش داری ... و نهایتا قهر ... قهری که گاهی طولانی میشه ... و انگار قصد تموم شدن نداره ... 

احساس میکنم نفس کم دارم ... احساس میکنم دارم خفه میشه .. حتی همین الانم دارم گریه میکنم .. 

زندگی سخته ... خیلی ...همه چی با هم دست به دست هم میدن که از پار درت بیارن ...

نمیتونم از پس مشکلات بر بیام ... دارم کم میارم ... 

همیشه تو دوران مجردی ام ، با خودم میگفتم من نمیذارم هیچ وقت زندگیم مثل بقیه پر از تنش و جنگ و دعوا باشه ... ولی نشد ... تو این دو سه ماه اخیر خیلی داریم با هم دعوا میکنیم ... طوری که یک روز خوبیم و دو روز قهر ... 

آسمون زندگی منو و حامد بدجوری ابری شده ...

45


خیلی وقته کتابام رو چیدم تو کارتن و گذاشتم زیر تخت ... برگشتم سر کارم ... ظهرا میام خونه ... ناهار میخورم ... استراحت میکنم ... به حامد می رسم و زندگی میکنم ... درواقع جا زدم ... کم آوردم ... به همین زشتی ... خدا خدا میکنم زودی مهلت ثبت نام آزمون هم تموم شه ، تا بتونم نفس راحت بکشم و از شر زمزمه های اطراف خلاص شم ... که مدام اصرار دارن شرکت کنم ... امتحانی ... ولی خوشم نمیاد وقتی هیچ آمادگی ای ندارم ، خودمو محک بزنم ... 

نور تبلت رو کم میکنم ... و مشغول خوندن رمان میشم ... میدونم بیدار شه و ببینه ، دعوام میکنه که اولا چرا نخوابیدم ... دوما چرا دارم تو اتاق تاریک با تبلت چیزی میخونم ... ولی اونقدر رمان قشنگیه که دلم نمیاد از خوندنش دست بکشم ... نمیدونم چقدر زمان میگذره .. ولی سوزش چشمم بهم آلارم میده که دیگه بسه ... میذارمش کنار دستم و میچرخم سمت حامد که بخوابم ، که میبینم به پهلو دراز کشیده ، دستشو زده زیر سرش و داره با اخم به من نگاه میکنه ... تو صدم ثانیه میترسم ... ولی خودمو تو بغلش جمع میکنم ... با دست دیگه اش بغلم میکنه و میگه : چرا گریه میکنی؟ ... میگم : آخه رمانش قشنگه ... میگه : دیوونه ای تو ... میگم : حامد ؟ .. میگه : جان حامد؟ ... میگم : احساس میکنم زندگیمون داره یکنواخت میشه ... میگه : خب دوس داری چکار کنیم؟ ... یک کم فکر میکنم ... به اینکه دقیقا چه چیزی خوشحالم میکنه ... اینکه برم مسافرت .. یا اینکه هرروز بارون بیاد و با حامد برم قدم بزنم ... اونقدر پول داشته باشم که هرروز برم خرید ... دست از فکر کردن برمیدارم ... وقتی صدای منظم نفس هاش بهم میگه حامد خوابه ... دستشو از زیر سرش برمیدارم که خواب نره ... به چهره اش نگاه میکنم ... مهربون تر از اونیه که هوس نکنم تو خواب ببوسمش ... 

جلوی در اداره نگه میداره که پیاده شم ... یهو میگه : راستی دیشب بلاخره نتیجه هم گرفتی که چکار کنی خوبه ؟ .. با لبخند نگاش میکنم ... لبشو سریع میبوسم و میگم : آره ... میخنده و میگه : بهترین نتیجه ممکن بود ...


+ ببخشین دوستای گلم ... کامنتاتون رو در اسرع وقت تایید میکنم ...

44


وقتی چشمم به کاغذی که روی در ورودی مغازه زدن و روش نوشتن " ثبت نام کتب درسی" ، میفته ... وقتی بازار فروش کیف و کفش و لوازم تحریر داغه ... وقتی شهریور با اومدنش خیلی وقته حال و هوای مهر رو آورده ، ناخودآگاه میرم حدود 20 سال قبل ... یاد دفترای ساده تعاونی میفتم که زرد بود و صورتی و سبز و آبی ... یاد مداد سیاه و قرمز ... که وقتی کمی میتراشیدم و کوتاه میشد ، دیگه دوست نداشتم باهاش مشق بنویسم ... یاد جامدادی های آهنربایی ... یاد ایتکه چقدر همه چیز ساده بود ... دلم میگیره از اینکه اون همه سالِ زیبا و دوست داشتنی رو به امید بزرگ شدن ، ساده از دست دادم ... 

یک مبل تک نفره رو انتخاب میکنم ... که طول مهمونی، کسی کنارم نشینه ... خیلی آروم ... با یک لبخند ...فقط به صحبتای اطرافیان گوش میدم ... و گاهی به این فکر میکنم که اگر منم ده سال از زندگی مشترکم بگذره، ممکنه خیلی راحت پشت سر شوهرم ،به بقیه ، بد بگم و بهش توهین کنم ؟؟ ... خاله حامد ازم میخواد ساکت نباشم ... ولی من که واقعا حرفی ندارم بزنم ، ترجیح میدم باز هم سکوت کنم ... و این باعث میشه دختر خاله حامد بگه : نورا که نمیتونه حرف بزنه؟ چون مادرشوهر و خواهرشوهرش اینجان ... چند لحظه ای صبر میکنم صدای خنده هاشون قطع بشه ... هنوز نگاه ها به سمت منه ... خیلی آروم میگم : غیبت کردن از نظر من حرف زدن نیست . برای همین ترجیح میدم سکوت کنم ... دیگه کامل صدای خنده قطع شده ... چهره دخترخاله اش واقعا قرمز شده بود ... اهل گوشه و کنایه نیستم ... ولی وقتی منو میخواد در حد خودش پایین بیاره ... باید مقاومت کنم ...وقتی ماجرا رو برای حامد تعریف میکنم ... اول کمی میخنده ... بعد پیشونیم رو میبوسه و ازم تشکر میکنه که کاملا مودبانه راهم رو ازشون جدا کردم

43


وقتی در قوطی روغن مایع باز نمیشه ... وقتی با حامد هنوز قهرم و نمیخوام درخواست کمکم رو نوعی منت کشی حساب کنه ... وقتی با چاقو مخصوص گوشت میفتم به جون قوطی ... نتیجه اش میشه یه برش خیلی عمیق وسط دست چپم ... بعد هم جیغ من و گریه و رسوندنم به اورژانس و بخیه و از حال رفتنم و خلاصه کلی درد و سوزش و ناراحتی ... 

چشمامو میذارم رو هم و به لحظه فرو شدن چاقو به دستم فکر میکنم ... که خیلی راحت مثل گوشت مرغ دستم شکاف برداشت ... دوباره گریه ام میگیره ... زودتر از اینکه حامد بخواد بغلم کنه ، سریع میرم تو بغلش ... هیچی نمیگه ... فقط نازم میکنه ... هیچی نمیگم و فقط اشک میریزم ... که شایدم خیلی ربطی به اتفاقات چند ساعت قبلش نداشته باشه ... اشک میریزم برای دلخوری هامون ... برای ناراحتی هایی که برای هم به وجود میاریم ... برای خراب شدن همه چیز تو اوج زیبایی ... یه نفس عمیق میکشه همراه یک آه ... سرمو میارم بالا و بهش نگاه میکنم ... یه دستش روی پیشونیشه .. یاد هراس حامد میفتم ... یاد با عجله اومدنش به آشپزخونه ... یاد اون ترس خیلی زیادی که توی چهره اش بود ... یاد قربون صدقه رفتناش، که توی اون موقعیت بین اون همه خون ریزی و درد ، انگار نمیشنیدمشون ... یاد عجله ای رسوندن من به بیمارستان ... یاد دعوای لفظیش با پرستار ... یاد التماساش به دکتر ... یاد گرفتن سرم تو آغوشش موقع بخیه ... و هی بوسیدن بی وقفه سرم ... و باز دوباره قربون صدقه رفتناش ... که انگار باز هم نمیشنیدم ... یاد لحظه ای که تو حیاط بیمارستان ، موقع خروج، از حال میرم و با تکونای شدید ،روی دست حامد،تو بغلش به خودم میام ... یاد اینکه حتی منتظر ویلچر و برانکارد نشده بود و منو رو دستاش بلند کرده بود و تمام فضای بیرون بیمارستان رو داشت میدوید تا اورژانس ...یاد تمام دقایقی که تا تموم شدن سرم کنارم نشسته بود و نوازشم میکرد ...

برق یه قطره اشک ... گوشه چشمش ... که سریع سر میخوره و میاد پایین ... قلبم رو چنگ میزنه ... رد قطره اشک رو میبوسم و میگم : ببخشید حامد ... دستشو از روی پیشونیش برمیداره ... نرم در آغوشم میکشه و میگه : داشتم میمردم نورا وقتی دردات رو شاهد بودم و کاری ازم برنمیومد ... سرم رو به سینه اش میچسبونم و عمیق نفس میکشم ... دستم که باند پیجی شده رو میاره بالا ... میذاره رو صورتش ... و انگشتام رو میبوسه... میگم : حامد ؟ ... با صدای دورگه و غمگینش میگه : جان دل حامد ... میگم : هنوزم دوسم داری؟ ... نگام میکنه ... یه لبخند کمرنگ روی لباش به سختی دیده میشه ... میگه : نه ... میخندم و میگم : خب خیالم راحت شد ... میخنده و محکم بغلم میکنه و میگه دیوونه

42


روزایی که ناراحتم رو دوست ندارم ... روزایی که با حامد بحثم میشه رو هم همینطور ... و وقتی علی رغم دلخوریم، قدمی برای دلجویی برنمیداره رو که دیگه اصلا دوست ندارم ... تو این وقتا ، به معنای واقعی به بن بست میرسم ...  این میشه که تو مسیر زندگیم میشینم و دیگه نمیتونم رو به جلو حرکت کنم ... بعد تنها چیزی که توی اون وقتا بهم میچسبه ، نشستن رو تخت و دونه دونه آهنگایی که دوس دارم رو پلی کردنه ... مثل آهنگ "شهر عشق" از "جهان" ... که فکر کنم توی سه ساعتی که گوشه اتاق بُغ کرده بودم ، بیشتر از بیست بار گوشش کردم ... و عجیب صدا و ترانه اش روحم رو نوازش کرد ... مثل همین الان که هنوز هم داره صداش تو اتاق میپیچه ... 

تو چشم تو یه حادثه اس ، که از ستاره سرتره

نجابتی تو چشماته که آبرومو میخره

خاطره هام مال خودم ، تموم شعرهام مال تو

اگه بری تو قصه ها ، بازم میام سراغ تو

واسه چشمات پر شعرم ، تو دلیل قصه هامی

هر نفس ، هم نفس تو ، مث غم توی صدامی

نازکم از تو نوشتم ، گل من ، ترانه ای تو

مثل تنهایی عاشق ، پر عاشقانه ای تو

منو ببر به شهر عشق ، گلایه هاتو خط بزن تو آرزوی آخری

اگه پر از مصیبتی ، غماتو هدیه کن به من ، تو آبروتو میخری

یه نیمه جون زخمی ام ، بیا بیا نفس بده نفس تویی هوا تویی

داغ چشاتو وا کن و ستاره هامو پس بده ، که مالک صدام تویی

واسه چشمات پر شعرم تو دلیل قصه هامی

هر نفس همنفس تو مث غم توی صدامی

نازکم از تو نوشتم گل من ترانه ای تو

مث تنهایی عاشق پر عاشقانه ای تو

 

امشب فکر کنم از اون شباییه که بی خوابی بدجوری زده به سرم ... حامد که تو پذیرایی رو کاناپه خوابه ... ازش خیلی دلخورم ... چند ساعتی از دعوامون میگذره ... وقتی دید از شام خبری نیست رفت از بیرون غذا خرید ... ولی نخوردم ... نه اینکه لوس باشم ... از گلوم پایین نرفت ... آدم وقتی بغض داره که نمیتونه چیزی بخوره ... دیدین گریه کردن هیچ ربطی به بغض نداره؟؟ ... اشکام خیلی ریخته از عصر تا الان ... ولی این بغض لعنتی نمیشکنه که راحت شم ... من اصلا نمیدونم این بحثای الکی مون از کجا شروع میشه ... فقط وقتی به خودم میام که میبینم داریم بحث میکنیم .. اونم سر یه موضوع الکی ... 

نشستم فیلم آسمان زرد کم عمق رو هم دیدم ... برای بارِ ..؟؟؟؟ نمیدونم چندم ... "نابود شدن هرچیزی در اوج زیبایی ، قانون این دنیاست" ... یادمه موقع این جمله که دیالوگ "مهران" (صابر ابر) بود ، یهو گریه ام شروع شد ... یه غم خاصی تو ثانیه ثانیه این فیلمه ... مخصوصا برای من که برای بار اول تو شرایط سختی این فیلم رو دیدم ... 

41


صبح با انرژی زیادی از خواب بیدار میشم ... حتی نفهمیده بودم حامد کی رفت ... صبحونه تا حدی روی میز پهنه ... و کتری هم داغ ... موهامو با گیره پشت سرم جمع میکنم ... دستی به آشپزخونه میکشم ... هوس کردن حلیم بادمجون ... باعث میشه لباس بپوشم و برای خرید روزانه برم بیرون ... اونم با ساک خرید ... یک کیلو بادمجون ... سیر .. کمی گوجه خیار و سبزی خوردن ... فقط یک کیف پول دستم گرفتم و کلید خونه ... درست مثل یه خانم خونه دار ... اونقدر ذوق میکنم که حتی باعث میشه به سرم بزنه کمی از وسایل خونه رو هم جابه جا کنم ... ساعت نزدیک دو میشه ... همه چیز هم آماده است ... شکل خونه کمی عوض شده که خب واقعا لذت بخشه ... یک طالبی رو فالوده کردم و با کمی شکر گذاشتم طبقه بالای یخچال ...حلیم بادمجون رو با کشک و پیاز داغ و سیر داغ تزیینش کردم ... دوغ خونگی و سبزی خوردن و ترشی ... سریع دوش میگیرم ... موهامو مرتب میکنم ... کمی آرایش میکنم ... و لبخند میزنم وقتی حامد به سفارش من کمی زودتر میاد خونه ... شاخه گل رو که میده دستم و لبمو میبوسه ، میگه : خب اولین روز مرخصی خانم خونه دار من چطوری گذشت؟ .. براش با ذوق ، از کارای صبح تا ظهرم تعریف میکنم ... میگه : درسم خوندی؟ ... میگم : هنوز روز اول بود. از فردا میرم کتابخونه و میخونم .. چشمکی میزنه و میگه : پس حسابی از روز اولی استفاده کنیم دیگه .. میرم تو آشپزخونه ... میگم : شما اول بیا دستپخت امروز منو بخور ... میگه : نمیشه اول آشپزشو بخورم؟ ... میگم : نوچ ! اونو به عنوان دسر بعد از ناهار میتونی بخوری ... میخنده و میگه : دیوونه شیرین زبون من

40


لپ تاپ رو که باز میکنم ... از دیدن اون همه عکس بچه و دوران بارداری رو دسکتاپ تعجب میکنم ... میدونم کار حامد ِ ... معلوم نیست کی ، و با چه ذوقی اینا رو پیدا کرده ... دروغ که نمیتونم بگم ... ته دلم واقعا حس مادر شدن قلقلکم میده ... ولی هرچی روزا میگذره ، ترس از این مسئولیت ، بیشتر باعث میشه عقب بشینم ... اینو که به یکی از دوستام که تا دو ماه دیگه دخترش به دنیا میاد ، میگم ، میخنده و حدود دو ساعت برام از حس مادر بودن و قدرتی که خدا به آدم میده سخنرانی میکنه ... طوری که دیگه با اومدن حامد مجبور میشم تلفن رو قطع کنم ... به جعبه پاپیون بندی شده توی دستش نگاه میکنم و تو کسری از ثانیه دارم دنبال مناسبت احتمالی که من ازش بی خبرم میگردم ... گونه ام رو که میبوسه میگه : اگه دقیقا دو سال قبل توی همچین روزی تو بهم جواب مثبت نداده بودی ، من باید چکار میکردم ؟؟؟ ... ذوق زده جعبه رو از دستش میگیرم و میگم : قبول نیست!! تو همیشه سوژه واسه سورپرایز کردن پیدا میکنی، من چکار کنم .. میگه : تو خودت تا دنیا دنیاست سوژه ی ناب سورپرایزی ... نفس عمیق میکشم و میگم : خیلی عالیه بوش حامد مرسی ... لبشو میبوسم و میگم : چجوری جبران کنم؟ ... بغلم میکنه و میگه : اگه بگم حالا حالا ها بدهکارم بهت؟ ... میگم : نه بیشتر از من

39


اولین باری که صدای شهرام شکوهی رو شنیدم مربوط میشه به سه سال پیش و آهنگ وای از هوس ... از همون موقع صداش حال خوبی بهم میده ... مثل آهنگ جدیدش ... یادت رفته ... که فکر میکنم از زمانی که تو آرشیو آهنگام جا خوش کرده بیشتر از بیست بار پلی شده ... حوصله ام سر رفته ... نه از این مدلایی که مربوط به یک غروب جمعه باشه مثلا ... نه ... از این مدلایی که دل آدم بدجور میگیره و بهونه گیر میشه ... ازین مدلایی که دلش یه تغییر خیلی بزرگ تو زندگیش میخواد ... یه اتفاقی مثل یک شوک باشه ... البته از نوع خوشحال کننده اش ... 

میشینم جلو آینه و مشغول شونه زدن موهام میشم ... پارسال این موقع ها بود که رنگ کرده بودم ... الان حسابی موهای مشکی ام داره خودنمایی میکنه ... و بلندی موهام تا روی بازوم میرسه ... موهایی که لای شونه گیر کرده رو جمع میکنم و با نگرانی بهشون نگاه میکنم ... از زمانی که درس خوندن رو شروع کردم ریزش موهام زیاد شده ... باید حتما تقویت کنم خودمو ... دستی به صورتم میکشم ... همه میگن لاغر شدم ... خودمم حس میکنم ... از سایز لباسام ... مامان میگه داری خودتو میکشی ... حالا همین امسال که فقط نیست ... تو شروع کردی خیلی هم خوبه ... سال بعد حتما قبول میشی ... حامد هم نظر مامان رو داره ... میگه نمیخواد خودتو اذیت کنی ... سال دیگه قبول شو ... که فرصت بیشتری هم داری ... مادرشوهرم که میگه هیچی واجب تر از زندگی و آرامش آدم نیست ... به خاطر مسائل فرعی ، مسیر اصلی زندگیت رو متزلزل نکن ... و فقط من ایستادم مقابل این همه انرژی بازدارنده ... 

زنگ میزنه و میگه ساعت هفت آماده باشم که میاد دنبالم ... نمیدونم کجا میخواد منو ببره ... نمیپرسم که مزه داشته باشه ... کمی فکر میکنم که لباسای حامد چی بود ... شلوار کتان سورمه ای با تی شرت سفید ... یک ساعتی طول میکشه و درآخر با جین سورمه ای ... مانتو سفید ... و شال سورمه ای جلو در منتظرشم ... وقتی میشینم تو ماشین ... سوت بلندی میزنه و میگه : چه خانم خوشگلی ... میخندم و میگم : اختیار دارین خوشگلی از خودتونه ... گونه مو میبوسه و حرکت ... بلند میگه : چشمات مال منه ... همصدا با فریدون آسرایی ... یاد سورپرایزای عاشقانه زمان عقدمون میفتم ... که همیشه آخر شبا یه آهنگ عاشقانه با هم تو ماشین گوش میکردیم ... 

وقتی جلو کافی شاپ نگه میداره ... ناخودآگاه یه لبخند عمیق میشینه رو لبم و یاد چند روز پیش میفتم که بهش گفته بودم کافی شاپ که فقط مال دختر پسرا نیست ... دستشو میگیرم و میگم : میدونستی دیوونه ترین شوهر دنیایی؟؟ ... با خنده میگه  : کمال همنشین بوده خانم خانما ... میخوام پیاده شم که مانعم میشه ... و خودش در رو برام باز میکنه ... از دست دیوونه بازی هاش خنده ام میگیره حسابی ... و شدت خنده ام وقتی بیشتر میشه که توی کافی شاپ ... صندلی شو میکشه جلو و لبمو میبوسه ... فقط خدا رحم کرد خلوت بود وگرنه از خجالت مرده بودم ... و باز وقتی از شدت خنده ، اشک چشمم میریزه که موقع حساب کردن ، آروم ولی طوری که بنده خدا بشنوه میگه : مامانم اینا خونه نیستن. میای بریم شب اونجا؟ ..

38


با تعجب گوشی رو جواب میدم و بدون سلام فقط منتظر میشم که بگه این وقت روز تو خونه چکار میکنه ... تلفن رو قطع میکنم و مسیری که برای بردن برگه مرخصی به اتاق معاون طی میکنم به فکر کردن راجع به حرفای حامد میگذره ... اینکه داره چمدون میبنده ... اینکه یه برنامه کاری تو تهران براش پیش اومده ... اینکه بلیط هواپیما گرفته ... اینکه باید ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باشیم ... اینکه ساعت 12 ظهره و من اصلا نمیدونم دقیقا باید با کارای یهوییه حامد چه خاکی تو سرم بریزم ... 

با دلخوری تمام ، دو سه تا از کتابام رو میذارم تو چمدون و زیر لب فقط غر میزنم ... یک روز هم برای من توی این شرایط کاملا حیاتیه ... چه برسه به 5 روز ... من نمیدونم چرا باید دنبال حامد راه بیفتم تهران برای کاراش ... البته جواب این سوال رو خودمم میدونم ... چون بدون هم سر کردن ، دیگه برای من و حامد کاملا غیر ممکن شده ، حتی برای یک روز .. فقط وقت میکنم دوش بگیرم ... هول هولکی ناهار بخورم و آماده شم ... 

الان قبول دارم که قضیه کمی مشکوک بود ... ولی واقعا توی اون شرایط با اون همه اعصاب خوردی ... حتی ذره ای هم شک نکردم که چرا با ماشین خودمون میریم تا فرودگاه و این چه کاریه که امیر بیاد فرودگاه و ماشین رو برگردونه خونه !!! ... و دقیقا جایی برام سوال پیش میاد که میبینم حامد داره مسیری کاملا مخالف فرودگاه رو طی میکنه ... و وقتی ازش جریان رو میپرسم ، میگه : سفارش شده، هرموقع دیدی خانمت خسته اس ، و خودت خسته تر، دستشو بگیر، یهویی ببرش شمال ...   ... از روی ساعت ، حدود نیم ساعت داشتم از شدت ذوق زدگی و خوشحالی جیغ جیغ میکردم ... 

داشتن یک همراه خوب نعمته ... که بدونه دقیقا باید توی شرایط مختلف چه کاری انجام بده که بهترین باشه ... داشتن یه تکیه گاه خوب ، بزرگترین شانسه .. که همیشه هواتو داشته باشه و تمام حالات روحی ات رو درک کنه ... داشتن یک همسر خوب ، یه پاداش بی نظیر از طرف خداست ... برای کارایی که یه روزی انجام دادی و باعث شدی خدا یه لبخند صورتی بزنه ... 

روزاتون پر از لبخندای صورتی خدا ...

37


الکی الکی صبح دیر از خواب بیدار میشم ... الکی الکی لیوان توی آشپزخونه میشکنه ... الکی الکی اعصابم به هم میریزه ... الکی الکی به چروک پیراهن حامد گیر میدم ... الکی الکی حامد به دیر حاضر شدن من گیر میده ... الکی الکی بحثمون بالا می گیره ... الکی الکی قهر میکنم ... و الکی الکی همه چی جدی میشه ... 

به دور و برم نگاه میکنم ... ظرف ناهار .. بشقاب میوه ... لیوان چای ... پلاستیک پفک ... پوست تخمه ... روی تخت حتی جای نشستن هم نیست ... میرم تو آشپزخونه و نگاهی هم به اونجا میندازم ... ظرف شویی پر از ظرفه ... نونایی که گرفته رو دست نزدم و همونجا رو میز خشک شده .. برامم هیچی مهم نیست ... میخوام بشم همونی که حامد میگه .. کتابمو برمیدارم میرم تو پذیرایی ... روی کاناپه لم میدم و مشغول تست زدن میشم ... ولی مگه میشه ... باورم نمیشه حامد با من اینطوری حرف بزنه ... " تو اصلا چکار میکنی تو خونه؟؟؟ فقط چسبیدی به کتابات . همه چی که درس خوندن نیست" ... هرچی بیشتر فکر میکنم ... از حامد دورتر میشم ... احساس میکنم غریبه شده و این حرف رو زده ... وگرنه حامد همیشه منو درک میکرد ... و منم توی این دو ماهی که مشغول خوندن شدم هیچ کم و کاستی براش نذاشتم ... لا اقل تا اونجایی که ذهن زنانه ام یاری میکنه ... تصمیم میگیرم باهاش حرف بزنم ... ولی وقتی یادم میاد که در قبال یه جمله ساده " خب تو هم یه کم کمکم کن" من این حرف رو بهم زد ... پشیمون میشم ... 

نمیدونم چه حسی تو صدای داریوشه که آدم رو جذب خودش میکنه ... گاهش وقتا میشه که آهنگ تموم میشه و اصلا یادم نمیمونه که چی خوند ... فقط به صداش گوش میدم ... و هیچ وقت هم خسته نمیشم از گوش دادن تکراریه ترانه هاش ... 

الکی الکی نگام میکنه ... الکی الکی دلم براش قنج میره ... الکی الکی لبخند میزنه ... الکی الکی ناز میکنم ... الکی الکی بغلم میکنه ... الکی الکی تو بغلش گم میشم ... الکی الکی نوازشم میکنه ... الکی الکی آروم میشم ... الکی الکی بوسم میکنه ... الکی الکی بوسش میکنم ... و الکی الکی همه چی جدی میشه

 

36


پرده رو میکشم کنار ... روی تخت میشینم ... هوای اتاق تاریک و گرفته است ... و حال و هوای پاییز روحمو قلقلک میده ... نمیدونم بار چندمه که آهنگ "گندمزار " سمیر زند پلی شده ... ولی باز هم مشتاقانه گوش میدم ... و یکی یکی ناخن هامو لاک زرشکی تیره میزنم .. و به این فکر میکنم که چرا علت گرفتگی دلم رو نمیدونم ... روی تخت دراز میکشم و منتظر میمونم تا لاکام خشک بشن ... و به خواب دیشبم فکر میکنم ... چندین بار میشه خواب یه کوچه خلوت و تاریک رو میبینم ... که دارم میدوم.. هربار هم از یه چیزی فرار میکنم ... یه بار خواب دیدم چند نفر با موتور دنبالمن ... یه بار خواب دیدم دارم از دست یه نفر فرار میکنم و میام تو خونه و به زور میخواد وارد خونه بشه .. اون لحظه ای که میخوام با کلید در رو باز کنم و هر آن ممکنه به من برسن خیلی وحشتناکه ... 

به لقمه های بزرگ لواشکی که گاز میزنم و میچپونم تو دهنم نگاه میکنه و میگه : فکر کنم حامله شی باید برم با کارخونه لواشک سازی قرارداد ببندم ... وقتی میگم : کو تا اون موقع ... حالت نگاهش جدی میشه .. دوست ندارم این جدی شدن رو که میدونم تهش ختم میشه به اصرار حامد برای بچه دار شدن ... برای اینکه باز شروع نکنه ... خودم پیش قدم میشم و میگم ... از اینکه واقعا دست و پام بسته میشه با اومدن بچه ... اینکه من امسال دوتا آزمون مهم دارم ... که اگه قبول شم ، تازه فشار کاریم شروع میشه و اگرم خدا نکرده نشم، برنامه ریزی ام برای سال بعده ... و بچه واقعا مانع پیشرفت منه ... ناراحت میشه ... ولی در نهایت قبول میکنه که لااقل تا دی ماه که نتایج اعلام میشه ، دست نگه داریم ... تا بعدشم خدا بزرگه

حدود یک ماه دیگه به عروسی حنانه مونده ... و این مساله که خانواده امیر خیلی مقید به چیزی نیستن و میخوان عروسی مختلط باشه ، شده یک مشکل بزرگ برای انتخاب لباس ... اگه به خودم باشه که اصلا مهم نیست  ولی حامد به شدت غیرتی شده و مطمئنم اگه عروس ، خواهرش نمیبود، قید رفتن رو میزد ... 

35


دوم دبستان که بودم ، یه روز به دوستام گفتم همه پاک کناشون رو بکشن روی نیمکتای چوبی ... که بعد پوره های پاک کنا رو بذارم فریزر و یه پاک کن بزرگ درست کنم ... نمیدونم این فکر چرا به ذهنم خطور کرده بود ولی با همون عقل بچه گانه ام فکر میکردم عملیه ... یه زنگ تفریح طول کشید و در آخر دنیا پوره پاک کن داشتیم ... همه رو ریختم تو پلاستیک و آوردم خونه ... همه هم خوشحال که فردا یک پاک کن بزرگ دارن ... نتیجه هم معلوم بود ...فردا همون پلاستیک رو برگردوندم مدرسه و در مقابل چشمان منتظر دوستام گفتم : چون رنگ پاک کنا با هم فرق میکرده، درست نشده ... چند تاشون قانع شدن و چند تایی هم زدن زیر گریه و گفتن که مامانشون گفته باید امروز با پاک کنشون برگردن خونه ... آخرشم دفتر منو خواست و حسابی هم دعوام کردن ... 

چند ثانیه ای از تموم شدن خاطره ام میگذره و حامد هنوز میخنده ..و من هنوز جلو در کمد ایستادم و لباسام رو بررسی میکنم ... میگه : اگه بچه هامون به تو برن که باید هرروز یه پامون مدرسه باشه ... مارک پیراهن رو میکنم و همونطور که میپوشمش میگم : نخیر دختر من اونقدر قوی هست که از پس خودش بربیاد ... میگه : زیادی کوتاهه عزیزم ... میرم جلو آینه ... راست میگه .. دوباره دنبال لباس میگردم ... میگه : اگه به مامانش بره که حتما هم قویه ... یه پیراهن دیگه میگیرم جلوم و میگم : والا تا اونجا که من یادمه، مامان بچه ، قوی بودن رو از بابای بچه یاد گرفته ... میگه : اینم خیلی کوتاهه ... با عصبانیت خودمو بین لباسا گم میکنم و میگم : پس من چی بپوشم ؟؟؟ .. در کمد رو بیشتر باز میکنه ... یه زیرشلواری برمیداره و میگه : فک کنم اندازه ات باشه،زیاد نپوشیدمش، نوئه ... و پشت بندش منفجر میشه از خنده ... چند دقیقه ای دور خونه دنبالش میدوم و آخر خودشو میندازه رو تخت ... اونقدر به بازوش مشت میزنم که دست خودم درد میگیره ولی حامد همچنان میخنده ... کنارش میشینم ... دو تا دستامو میگیره ... و همونطور که میبوسه میگه : گفته بودم وقتی عصبانی هستی چقدر خوشگل میشی؟ .. میگم : چاپلوسی نکن ... دستاشو باز میکنه و میفتم روش ... بغلم میکنه ... خیره شدنش به چشمام ، ضربان قلب آروم شده ام رو دوباره تند میکنه ....... 

وقت برای انتخاب لباس همیشه هست 

34


اگه ازم بپرسین بزرگترین لذت زندگیم چیه ... بی معطلی میگم ، وقتیه که حامد با خوردن هرلقمه از غذاهایی که درست میکنم ، هزار بار تشکر و تعریف میکنه ... و باز از این بیشتر وقتیه که میگه نزدیک دو ساله که غذای هیچ کس دیگه حتی مامانم هم از گلوم پایین نمیره و فقط به دستپخت تو عادت کردم ... فکر نکنین عروس بدجنسی هستما ... نه ... ولی این حس هم در راستای همون مالکیت و حسادت زنانه است ... اینکه از نظر شوهرت ، تو بهترین باشی ، خیلی لذت بخشه ... 

چشمامو که باز میکنم و میبینم نیست ... یهو دلم میریزه پایین ... فورا از اتاق میزنم بیرون ... دکتر روزه رو براش غدغن کرده ... ولی انگار براش شده یک عادت ... که حتما نصفه شب یه چیزی بخوره ... پشت به منه و تند تند در حال خوردن ... با لبخند سری تکون میدم و تو دلم ذوق میگم واسه داشتن یه همچین شوهر شکمویی ... برمیگردم تو اتاق ... و با تسبیح توی دستم مشغول ذکر گفتن میشم ... چند دقیقه ای طول نمیکشه که میاد ...چشمامو میبندم ... کنارم دراز میکشه ... دستشو آروم از زیر تنم رد میکنه و توی بغلش جا میگیرم ... پیشونیمو میبوسه و میگه : خیلی زرنگی خانم موشه ... یهو میزنم زیر خنده ... میگه : میدونی اولین باری که خنده ات دلمو برد کی بود؟ ... کمی فکر میکنم ... ولی چیزی خاطرم نمیاد ... دوباره پیشونیمو میبوسه و میگه ... وقتی که خونه مادرشوهرم ... که اون موقع هنوز دوست مامان بود ، یه دورهمی زنانه بوده ... وقتی موقع رفتن ، من تو حیاط هلیا رو بغل کرده بودم و باهاش سرگرم بودم ... و وقتی به خاطر شیرین زبونی هلیا میخندیدم ... حامد از پنجره اتاقش داشته منو نگاه میکرده  .. میگم : حامد تو حسابی عاشق بودیا !!! ... طاق باز میخوابه و میگه : چه جووورم .. میگم : حالا نیستی ینی؟ .. میچرخه سمتم ... میگه : الان مجنونم ... پانسمان سرش رو میبوسم و میگم : مثل من ... بغلم میکنه ... آروم کنار گوشم میگه : من به خدا خیلی مدیونم نورا . داشتن تو نعمتیه که هیچ جوری نمیتونم شکرشو به جا بیارم ... یه چیزی تو دلم تکون میخوره ... یه حس خوشبختی بزرگ ... یه احساس لطیف زنانه ... و باز هم مثل تمام لحظات صورتی زندگیم با حامد ... با تمام وجودم ... بنده وار ... خدا رو شکر میکنم ... 

33


اینکه چی تنم کردم بماند ... اینکه به کسی اطلاع ندادم و رفتم بماند ... اینکه چرا به عقلم نرسید آژانس بگیرم و مث دیوونه ها سر خیابون جلو یه ماشینو گرفتم و با التماس ازش خواستم منو برسونه درمانگاهی که همکارش گفته بود ، هم بماند ... اینکه تا خود درمانگاه فقط گریه کردم و برامم مهم نبود جلو یه غریبه دارم اشک میریزم بماند ... اینکه حتی موقع پیاده شدن یه تشکر خشک و خالی هم نکردم و حتی در ماشین بنده خدا رو هم نبستم هم بماند ... ولی دیگه از اینجای قصه ، بد ِ ... خیلی بد ... دیدن حامدم ... رو تخت ... اتفاقی نیست که به سادگی ازش بگذرم ... علیرضا سعی میکنه آرومم کنه ... ولی من تا حامدمو لمس نکنم ... تا لبخندای مهربونشو نبینم ، باورم نمیشه این اتفاق فقط یه افت فشار ساده باشه ... حواسم نیست ، ولی نزدیک چند دقیقه است که به شدت با دندونام دستمو گار میگیرم که صدای هق هقم بلند نشه ... با دکترش حرف میزنم ... میگه واقعا افت فشار ساده بوده ... ضعف روزه و کم خوابی و استرس شرکت و ... میرم نزدیک تر ... علیرضا میگه آرامبخش بهش زدن ... چشمم که به پانسمان روی سرش میفته ، علیرضا فورا توضیح میده چیزی نیست و وقتی افتاده ، سرش خورده به لبه میز فقط یه زخم سطحیه ... تمام دقایقی که برای من اندازه روز میگذره و کنارش روی صندلی نشستم ... دستش توی دستمه و فقط میبوسمش ... و با هر بوسه ، خدا رو به عزیزترین مخلوقاتش قسم میدم که منو با حامد امتحان نکنه ... امتحان کردن یه بنده ، با تمام دار و ندارش، بی انصافیه ... 

مهم نیست اونجا اورژانسه و پرستار نشسته و دو سه تا مریض ... مهم اینه که عشق من ، چشماشو باز کرده و با تمام ناراحتی هاش ، با همون صورت بی حالش به روم لبخند میزنه ... خم میشم آروم لباشو می بوسم .. سخته ... دیدن همه وجودت ، توی اون حال ، از مرگ هم سخت تره ... و از اون سخت تر قورت دادن بغضه .. چشماشو میبوسم ... میگم : قربون این هیکل بشم که به پوف بنده ... میخنده ... با بی حالی تمام ... منم میخندم ... با چند قطره اشک

32


یکی از دردناک ترین خاطرات زمان کودکیم ... مربوط به وقتیه که تو ایستگاه راه آهن گم شدم ... اونقدر ترسیده شدم از این ماجرا ... که هنوز بعد از بیست و اندی سال ، وقتی شاهد گم شدن یه بچه هستم ... از شدت استرس تمام بدنم یخ میزنه ... 

بی توجه به حامد و خریدای توی دستم ... به سمتش میرم ... از شدت گریه به هق هق افتاده ... اونقدر هول میشم که واقعا در آنی فکر میکنم خودمم که گم شدم ... با استرس خیلی زیاد ازش میپرسم اسمش چیه و مامان باباش کجان ... ولی فقط گریه میکنه و محلم نمیده ... حامد میاد سمتم ... ازش میخوام یه کاری کنه ... ولی مستاصل مونده ... و اینجاست که در مقابل چشمان پر از تعجب من و حامد ، گوشی موبایلش رو درمیاره ... شماره میگیره ... و با همون گریه میگه : مامان کجایی من گم شدم .. من فقط از شدت تعجب دهنم باز مونده ... ولی حامد یهو میزنه زیر خنده ... و منم کم کم شرو میکنم به خندیدن ... واقعا بچگی ما چطور گذشت و الان اوضاع چه خبره ...

واقعیت امر اینه که ... ما خانما .. اصولا نسبت به شوهرمون یه غیرت خاصی داریم تحت عنوان حسادت زنانه ... که واقعا نمیخوایم محبت و توجه و عشقش رو با کسی سهیم شیم ... حالا اون فرد حتی میتونه خواهرش باشه ... مطمئنم اگه اون لحظه که حنانه تو بغل حامد داشت گریه میکرد، از  من فیلم میگرفتن ... قطعا به حالت چهره ام میخندیدم ... با حسادتی خاص نظاره گر این صحنه ام و حتی اگه بگم قلبم در حال فشرده شدنه، اغراق نکردم ... حامد دست میکشه رو موهاش و ازش میخواد آروم باشه ... اینکه جریان چیه و چرا گریه میکنه ... اصلا برام اهمیتی نداره... تنها چیزی که میخوام ، جدا شدن حنانه از جاییه که دو ساله شده تنها پناه گاه من ... 

کمی تو خودمم .. رو میزی رو جمع میکنم بشورم ... قطره های آلبالو تمامش رو پر کرده ... فکر میکنم دو ساعتی میشه که یک کلمه حرف هم بین من و حامد زده نشده ... قهر نه ... ولی فکر کنم خیلی بیشتر از "کمی" توی خودمم ... صدام میکنه برم پیشش ... و با اشاره اش ، تو بغلش میشینم... با چشمای مهربونش نگام میکنه .. تک تک اعضای صورتم رو ... و بعد با آرامشی خاص، که در اکثر موارد ، مثل آب روی آتیش میمونه برای ناراحتی های من ، میگه : چی شده خانمم؟ ... توی اون لحظه ، دقیقا حس یه دختر بچه لوس رو دارم ، که در مقابل باباش قرار گرفته ... تعجبی هم نداره ، محیت های حامد ، همیشه حس حمایت پدرانه رو تو وجودم بیدار میکنه ... کمی من من میکنم و در آخر میگم : من نمیخواد کس دیگه غیر از منو دوس داشته باشی ... یهو میخنده ... خیلی بلند ... از خنده اش ، خنده ام میگیره ... دستاشو دورم حلقه میکنه و منو محکم میچسبونه به خودش ... و باز با تمام وجودم نفس میکشم ... آرامش رو ... اطمینان رو ... دل گرمی رو ... محبت رو ... و عشق رو ... با هر نفس به تک تک سلول هام میرسونم ... خنده اش که تموم میشه ... کنار گوشم میگه : هیچ کس نمیتونه جای تو رو اندازه سر سوزنی تو قلب من بگیره،یعنی من نمیذارم عسلم ، خیالت راحت ... میگم : دوستت دارم حامد ... حالا دیگه لباش رو لبامه و با عمل بهم میفهمونه دوسم داره :)

31


شیشه ماشین رو میده بالا ... بی هیچ حرفی ... میخواد کولر رو روشن کنه ... شیشه رو دوباره میدم پایین و با صدایی که خودمم نمیشناسم میگم : میخوام هوا بخورم ... سرمو میذارم لب پنجره و چشامو میبندم ... چرا همه چی یهو اینطوری شد؟ ... خب من که حرف بدی نزدم ... فقط تمام صحبت من اینه که چرا قبل از تصمیم گیریت منو با خبر نکردی ... البته قبول دارم ... لحن گفتنم خیلی بد بود ... اونم درست زمانی که با ذوق داره از موفقیت شغلی اش برای من میگه ... موفقیت شغلی؟ ... سرمایه گذاری ... اونم توی یه شرکت تو دبی ... و مسافرت های چند روزه و گاه و بی گاه حامد به دبی ... نمیدونم چرا موفقیت شغلی ای توی این همه اتفاق یهویی و غافلگیر کننده نمیبینم ... اصلا از زمانی که حمیرا اینا به خاطر کار شوهرش رفتن قشم، زندگی ما خیلی تحت تاثیر قرار گرفت ... یه بار تو گوش حامد میخونن که برای زندگی بریم اونجا ... یه بار برای کار تو دبی باهاش برنامه میریزن !!! ... پس من این وسط  چی؟؟؟ ... هنوزم یاد بحثای چند دقیقه قبلمون میفتم اعصابم به هم میریزه ... ینی چی که ممکنه چند روز در ماه بره دبی !!!! ؟؟؟؟ ... من اگه یک روز نبینمش میمیرم ... چطوری آخه ؟؟؟ اونم یه کشور دیگه ... یه حس نا امنی تمام ذهنم رو مشغول کرده ... نگران از دست رفتن سرمایه زندگیمم ... و از همه مهمتر نگران شوهرمم ... میترسم بره اونجا ... میترسم عادت کنه ... میترسم از دست بدمش ... 

انگشتاش بین موهام حرکت میکنه ... آروم آروم ... به همون آرومی ای که اشکام روی گونه هام سر میخورن ... حرف نمیزنه ... هیچی نمیگه ... و این ... درد منو بیشتر میکنه ... با خودم میگم حتما این برنامه کاری از منم براش مهمتره که در مقابل ناراحتی های من کوتاه نمیاد .. پشتمو بهش میکنم و سعی میکنم بخوابم .. ولی نمیشه ... نمیتونم ... دلهره دارم ... احساس میکنم تمام زندگیمو ... شوهرمو دارن ازم میگیرن ... 

لباسامو که میپوشم، میشینم جلو آینه تا کمی آرایش کنم ... نمیخوام همکارام بفهمن گریه کردم ... یا ناراحتم ... کنارم می ایسته و میگه : دیشب تو خواب دندون قروچه میکردی چرا؟ ... از توی آینه بهش نگاه میکنم ... نمیتونم .. من نمیتونم حتی یک روزم رو بدون حامد سر کنم ... نمیذارم زندگیم از دستم بره ... و ... جلو پام روی زمین زانو میزنه ...  دستامو میگیره تو دستش ... اشک تو چشام میشینه ... ولی جلوشو میگیرم .. کف دستامو میبوسه و میگه : از اولشم قرارمون این بود که همیشه و تا پای جونمون کنار هم باشیم خانومم. اگرم این تصمیم رو گرفتم و بهت نگفتم ، چون فکر میکردم خوشحالت میکنم.بمیرم اگر قرار باشه اشکاتو دربیارم.امروز بهشون میگم که روی من حساب نکنن ... 

خوشحالم ... اینقدر خوشحال که حس میکنم خدا منو تو بغلش گرفته ... روزای سختی رو گذروندم... ولی الان ... خوشحالم ... به خاطر داشتن خدا و شوهرم

30


گاهی وقتا که یه چرتکه دستم میگیرم و میفتم به جون حساب کتاب کردن زندگیمون ... میبینم برای به اینجا رسیدن ... خیلی هزینه کردیم ... هم من هم حامد ... خیلی جاها محبت کردیم ... درصورتی که بنابه هر دلیلی از طرف محبت نمیدیدیم ... خیلی جاها گذشت کردیم ... درصورتی که میتونستیم با انتقام ، حس قدرتمند بودنمون رو به رخ طرف بکشونیم ... ناراحت شدیم ... خندیدیم ... قهر و آشتی و درک متقابل و ... هزینه هایی هستن که پرداخت کردیم ... تا به اینجا برسیم .. بتونیم بایستیم و زندگی رو رو دستامون نگه داریم ... پشتمون به هم گرم باشه و بتونیم به عنوان یک شریک واقعی زندگی به هم نگاه کنیم .. صادق ... مهربون ... حامی ... و عاشق :)

به نظر من ، یکی از نشونه های عشق واقعی ، یه عشق پر از تلپاتیه .. که دلا به هم بدجوری راه داشته باشه ... مثل امروز من و حامد ... وسط روز که سرم خلوت میشه ، یهو دلم براش تنگ میشه ... شماره اش رو میگیرمو میبینم مشغوله ... و وقتی قطع میکنم فورا یه مسیج از ایرانسل برام میاد که میگه یک تماس از دست رفته از حامد دارم ... لبخند میزنم ... دوباره زنگ میزنم ... با خنده جواب میده : من عاشق ترم یا تو؟ .. میگم : هر دو ... میگه : دلم تنگ شده بود برات ... لبخند روی لبم خیلی خیلی بیشتر انرژی میگیره برای خودنمایی .. افطار دعوتم میکنه بیرون ... مناسبتش رو هم قراره همونجا بهم بگه ... و من دقیقا نزدیک به 7 ساعته از فرط فضولی دارم میمیرم ... خونه هم نیومده ... بهم فقط آدرس یه رستوران تو طرقبه رو داده ... گفته ساعت 8 باید اونجا باشم ... از دست دیوونه بازی های شوهرم

29


صدای ربنا داره از تلویزیون پخش میشه ... همه چی آماده است ... سفره رو توی پذیرایی انداختم ... و سعی کردم همه چی در نهایت سلیقه روی سفره چیده شه .. مهمونا همه دور سفره نشستن ... از زیر نظر ردشون میکنم تا میرسم به چهره خسته ولی مهربون حامد ... داره نگام میکنه ... لبخند میزنم و زیر لب میگه : دوستت دارم ... لبخندم بسیط تر میشه ... هنوزم هم بعد از نیم ساعت، صدای تعارفات کسل کننده از گوشه و کنار به گوش میرسه... : خیلی زحمت کشیدین ... به خدا راضی نبودیم ... ببخشین توروخدا حسابی تو دردسر افتادین ... ماشالا چه کدبانو هم هستن عروس خانمتون ... و .... 

بلاخره زمانی که غذا سرو میشه و لبخند رضایت رو توی چهره تک تک مهمونا و مخصوصا مادرشوهرم که میدونم آدم رکی هست و راحت نظرش رو میگه، میبینم ، نفسی از سر آسودگی و رفع خستگی میکشم و خدارو شکر میکنم که زحمات دو روزه ام هدر نشده ... 

حالا دیگه ساعت 11 شده و همه مهمونا رفتن ... و من موندم و کلی خستگی و یه آشپزخونه پر از ظرف ... از پشت بغلم میکنه ... تکیه میدم بهش ... میگه : گفته بودم بهت افتخار میکنم ؟ ... لبخندی بی رمق میزنم و میگم : کاری نکردم که ... کنار گوشم میگه : گفته بودم دوستت دارم؟ ... میگم : آره همین سه ساعت قبل سر سفره ... منو تو بغلش میچرخونه ... سرمو میذارم رو سینه اش ... سرمو میبوسه و میگه : گفته بودم امشب محشر شده بودی؟ ... میگم : نه فک کنم وقت نشده بود اینو بگی :) ... سرشو خم میکنه لبامو میبوسه و میگه : عاشقتم نازنین من ... نفس عمیقی میکشم تو بغلش ... تو بغل همسرم ... تو بغل مردی که نزدیک به دو ساله همه وجودمو به خودش وابسته کرده ... و با حضورش بهم ثابت شده فرشته ها لزوما خانوم نیستن ... 

به چهره آرومش که زیر نور چراغ خواب ، به شدت شبیه بچه ها ، معصومه شده ، نگاه میکنم ... خدایا چقدر دوسش دارم ... چقدر عاشقشم ... با انگشتم آروم گونه اش رو نوازش میکنم ... احساس میکنم تکیه ای از خودته خدا جونم ... یه تیکه از بهشتو انگار دارم ... یهو یه ترس عجیب و وحشتناکی از ته دلم میاد بالا و مث یه بغض گلومو میگیره ... یهو پر از اضطراب میشم ... خداجونم؟؟؟.... یه وقت حامدمو ازم نگیری؟؟؟؟؟ ... یهو هول ورم میداره ... میخوام بیدارش کنم ... دلم نمیاد ...  تنم میلرزه ... دستشو آروم باز میکنم و میرم تو بغلش ... کمی تکون میخوره ... و توی خواب دستاشو دورم حلقه میکنه ... آهسته میگم : خدا جونم ؟ من و حامد یک نفریم، یا هردو، یا هیچ کدوم ... تکون میخوره و با گیجی تموم میگه : سحر شده نورا ؟ ... صداش ... آرومم میکنه ... احساس میکنم راه نفسم باز شده ... نفس میکشم ... عمیق ... میگم : نه عشقم بخواب

=============

 

شعری بسیار زیبا از " عباس معروفی " :

 

در آغوش من خفته ای

می بینم که خفته ای

خدا می آید و می گوید :

داری چکار می کنی؟

بهش می خندم و می گویم :

دیدی باز نفهمیدی که ما

دو نفریم؟

28


از نظر ما خانما ، اینکه کرم یا سوسک یا هر موجود چندش دیگه ، کوچیک هستن و نمیتونن ما رو بخورن، اصلا دلیل قانع کننده ای واسه نترسیدن نیست ... اونم دقیقا زمانی که داری سبزی پاک میکنی و غرق تلویزیون نگاه کردنی و یه کرم چاق و سبز یهو داره از دستت بالا میره ... فقط همینقدر بهتون بگم که از جیغ ناگهانی من پدرشوهر و مادرشوهرم اومدن بالا ... خخخخ 

با دومین بوق گوشی رو جواب میده ... و صداش که میگه : سلام خانوم نازم ... باعث میشه بزنم زیر گریه ... و توی چند ثانیه اول ، مدام با تعجب و ترس بپرسه چی شده و ازم بخواد آروم باشم و حرف بزنم ... براش تعریف میکنم ... جریان بحث کردن با ارباب رجوع و حرفای مزخرفی که زده بود ... و اینکه حتی میخواستن زنگ بزنن پلیس بیاد و از منم خواستن شکایتم رو بنویسم کتبا ... و چون دیدم داره شر میشه از همکارم خواهش کردم بی سر و صدا ردش کنن بره .. و فقط توی اون شرایط آغوش حمایتگر حامدم رو میخواستم ... و نوازشای مردونه و پر از محبتش رو ... و باز هم مثل همیشه ، ازش ممنونم که با قلبم تلپاتی داره و روحم رو درک میکنه ... ممنونم که کلافه و کاملا غیرتی، میگه : گریه نکن نورا ، تا یک ربع دیگه خودمو میرسونم ... 

میوه ها رو شستم ... سلفون کشیدم روشون و تو یخچال هستن ... سبزی خوردن هم پاک کردم ... شستم ... گذاشتم یخچال ... مقداری از مواد اولیه سوپ و دلمه ( هم برگ انگور هم بادمجون) و قرمه سبزی رو درست کردم و بقیه اش میمونه برای فردا ... زحمت پلو رو هم مامانم میکشه .. چون خدایی خوب درآوردن برنج اونم برای 20 نفر کار من نیست :) ... فقط می مونه تمیز کاری ... که اونم حامد، شجاعانه به عهده گرفته ... و الان هم درحال جاروبرقی کشیدنه ... خخخ ... بهش هم خیلی میاد

27


تبدیل کردن مهمونی 4 نفره خودمونی به یک مهمونی 20 نفره ، دقیقا مصداق بارز حرکت انتحاری محسوب میشه ... و شدت انتحاری بودن این حرکت جایی ملموسه که علی رغم اصرار های جناب آقای شوهر، مصرانه روی حرفت بایستی و بگی که خودت میخوای همه چی رو درست کنی ... و عمق فاجعه رو وقتی احساس میکنی که نصف روز از جوگیر شدنت بگذره و بدونی که پشیمونی سودی نداره ... چون هم به همه اعلام کردی و هم جلو خانواده جناب آقای شوهر گفتی که خودت میخوای آشپزی کنی و یه جورایی زشته بخوای از موضع خودت کوتاه بیای ... 

شب قبل نیمه شعبان ، بلاخره بعد از یک سال رفت و آمد ، بلاخره پدرشوهرم اجازه داد حنانه با همون پسری که دوست داشت ... یعنی امیر ، ازدواج کنن ... مراسم عقد ساده ای برگزار شد و قرار شد عروسی شون تولد امام رضا باشه ... بعد از دعوتی های فامیل ، منم تصمیم گرفتم حنانه و امیر رو به خونه مون دعوت کنم ... به عنوان پاگشا ... اما نمیدونم چرا جوگیر شدم و تصمیم گرفتم علاوه بر پدر شوهر و مادر شوهر و مامان خودم، خانواده امیر رو هم دعوت کنم ... به هرحال اینم جزء همون سختی های تک عروس بودنه که قبلا خدمتتون گفته بودم ... 

زنگ میزنم بهش که بگم کمی زودتر بیاد بریم خرید کنیم ... میگه : زبان سرخ ، چی نورا خانم؟ سر سبز را میدهد بر باد ... میگم : آدم شوهر داره واسه همین روزا دیگه .. میگم : واسه مهمونی یه ذره هم روی من حساب نکن ... میگم : نوبت منم میشه حامد خان!! بعد بلدم بگم رو من حساب نکن ... میگه : نههههه منظورم این بود که واسه ذره ذره اش روی من حساب کن ... هنوز دو دقیقه از قطع کردنم نمیگذره که دوباره بهش زنگ میزنم ... میگه : جانم سوگلی ... میگم : خواستم بگم دوستت دارم ... صداش پر از نوازش میشه ... وقتی آروم و شمرده میگه : منم دوستت دارم خانمم ...  دوباره تماس قطع میشه و دوباره زنگ میزنم ... میگه : جونم عزیزم ... میگم : دوستت دارم حامد ... میخنده و میگه : ای بابا !! این حامد کیست که عالم همه دیوانه اوست؟؟؟ منم دوستت دارم عشقم ... و باز هم زنگ میزنم ... داره میخنده ... میگه : جان حامد چیزی میخوای نورا؟؟؟ ... منم خنده ام میگیره ... میگم : من همچین آدمی ام؟؟ فقط گفتم بگم که یادت نشه دوستت دارم ... میگه : پشت فرمونم عزیزم ... میگم : ینی فرمون رو بیشتر از من دوست داری که از پشتی اش میکنی؟؟؟ ... میخنده و بلند میگه : دیوونه ای تو ... و این دیوونه بازی من تا وقتی که حامد دقیقا میرسه پشت در خونه ادامه داره ... زنگ که میزنم صدای موبایلش رو تو راه پله میشنوم ... در رو باز میکنه میاد تو ... همون طور که گوشی کنار گوششه ، نزدیکم میرسه ... با یه لبخند گشاد و مضحک روی لبم ... بدون اینکه چشم از چشماش بردارم ... گوشی رو میذارم سر جاش و میگم : غلط کردم ... میخنده ... ولی دیگه کار از کار گذشته :)

 

26


روی تخت دراز کشیدم و به آسمونی که کم کم داره رنگ تیره ای به خودش میگیره نگاه میکنم ... نه به افطاری ای که درست نکردم فکر میکنم ... نه به برنامه ماه عسل که تا حالا نشده یک قسمتش رو جا بندازم ... نه به حامد که الان منتظر چیده شدن میزه افطاره نه به گرسنگی خودم ... فقط دارم به اتفاق بد امروز فکر میکنم ... حامد حق نداشت سر من داد بزنه ... اونم توی خیابون ... اونم جلو دوستم ... و به خاطر مزاحمت ایجاد کردن یک آدم بی شخصیت ...  دوباره که یادم میاد بغض گلومو میگیره ... ولی از بس گریه کردم و ضعف دارم ، دیگه اشکم نمیاد ... هنوزم به آسمون نگاه میکنم ... اذون که میگن دیگه طاقت نمیارم ... از اتاق میام بیرون.. یواشکی سرکی همه جا میکشم ... حامد خونه نیست. .. با خیال راحت میرم تو آشپزخونه ... میز چیده شده است ... بساط چای و نون و پنیر و سبزی و گردو و خرما و ... سریع برای خودم یه لقمه میگیرم و برمیگردم تو اتاق ... دوست ندارم باهاش رو به رو شم ... اینقدر بهم مچسبه که دوباره هوس میکنم ... سریع میرم تو آشپزخونه و لقمه بزرگتری درست میکنم ... ولی مچم سریع توسط حامد گرفته میشه ... اونم دقیقا زمانی که گاز بزرگی به لقمه ام زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... به لبخند روی صورت حامد کاری ندارم ... من که ابروهام حسابی به هم گره خوردن ... پشتمو بهش میکنم و میرم سمت اتاق ... حسابی هم جلوش ضایع شدم ... دوست داشتم استقامت به خرج بدم تو قهرم ... با گرسنگی ... ولی نشد ... وقتی در اتاق رو باز میکنه که بیاد تو، سریع بلند میشم برم بیرون که مانعم میشه ... مخالفت نمیکنم وقتی منو میکشه تو بغلش ... دروغ چرا ، دلم واقعا نمیاد باهاش قهر کنم ... ولی از دستش به شدت دلخورم ... و دوست دارم این تلپاتی ای که بینمون هست رو ... که باعث میشه بگه : میدونم ازم دلخوری،ولی واقعا دست خودم نبود. منو ببخش نورا ... سرمو کمی خم میکنم و گوشمو میذارم رو قلب مهربونش ... ضربانش رو که میشنوم ... قلبم کم کم آروم میشه ... بیشتر تو آغوشش فرو میرم ... بیشتر نوازشم میکنه ... با صدایی دلخور که کمی ناز زنونه قاطی داره ، میگم : ازت انتظار نداشتم سرم داد بزنی ... بوسه اش رو روی سرم حس میکنم ... با صدایی دلجویانه که کمی حمایت مردونه قاطی داره میگه : منم ازت انتظار نداشتم وقتی میبینی مزاحمتون شدن،همونجا وایستی و بی توجه به اونا سرگرم بگو و بخند با دوستت باشی ... ازش جدا میشم و میگم : از دستی بود؟ عقده اونا رو سر من باید خالی کنی؟ ... نگرانی و غیرت مرونه اش حسابی قلقلکم میده ... وقتی میگه : نورا خنده هات آدمو به مرز جنون میکشونه ، فقط باید من دیوونه خنده هات شم خانومم. فقط من ... ته دلم یه چیزی یهو میریزه پایین ... مث دخترای نوجوون ذوق میکنم از این همه حس شیرینی که به روحم تزریق میکنه ... دوباره میرم تو بغلش ... کنار گوشم میگه : حلیم سرد میشه ها ... خودمو لوس میکنم و میگم : من میل ندارم ... همون طور که به زور منو میبره سمت آشپزخونه و همونطور که از ته دل میخندم ، میگه : کاملا از اون دو لپی خوردنات معلومه میل نداری :))

25


حدودا ده دقیقه ای میشه که به چهارچوب در تکیه دادم و به رفت و آمد های حامد نگاه میکنم ... خودم متوجه نمیشم... اما چشمکش بهم میفهمونه که دارم لبخند میزنم ... به علت لبخندم فکر میکنم ... میرسم به اینکه،چقدر سلیقه های من و حامد توی این دو سال شبیه هم شده ... اینکه حالا ناخودآگاه با هم ست میپوشیم... مانتو شلوار مشکی من ... با کت شلوار مشکی حامد .. روسری نارنجی مشکی من با پیراهن نارنجی و کراوات نارنجی مشکی حامد ... لبخند من ... با لبخند مهربون حامد :) ... به ساعت نگاه میکنم و بهش با اعتراض میگم که دیر شده و کم کم دارن اذان میگن ... هنوز هم داره به خودش میرسه ... با خنده میگم : بعد از خانما گله میکنن. یکی نیس شوهر منو ببینه ... وقتی کتشو داره توی تنش مرتب میکنه دیگه نزدیکم رسیده... میگه : شما فکر نمیکنی داری بلبل زبونی میکنی؟ ... شیطون میشم ... خیره تو چشاش نگاه میکنم و میگم نچ ... شیطون تر میشه ... میگه : اگه لباتو ببوسم روزه ام که باطل نمیشه؟؟ ... باز هم مثل همیشه مهلت اعتراض و اما و اگر بهم نمیده ... و من هم دیگه به ساعت نگاه نمیکنم که نگران دیر شدن باشم، و توی عاشقانه های حامد غرق میشم ... عاشقانه هایی که با صدای در یکباره فروکش میکنه ... حامد در رو باز میکنه و صدای مادرشوهرم رو میشنوم که میگه اگر کارمون طول میکشه اونا زودتر برن ... حامد هم استقبال میکنه ... و وقتی برمیگرده تو اتاق ... چشمام از تعجب گرد میشه ... رژهای من ... روی لب حامد ... دیدن این صحنه توسط مادرشوهرم ... وای ... فقط چشمام رو میبندم ... ولی حامد وقتی متوجه میشه فقط میخنده و میگه : عب نداره، لبامونم با هم ست شده ... :) ... هنوز هم خنده های زیر زیرکی مادرشوهرم یادم میاد از خجالت آب میشم ... 

در حال حاضر ... من با یک کاسه آلبالو ... یه ظرف زولبیا و بامیه ... جلد دوم رمان دزیره ... و لپ تاپ... روی کاناپه لم دادم ... و منتظرم پلو دم بکشه ... و برم بخوابم تا سحر ... صدبار بهش گفتم کوسن های منو نذار زیر سرت ... مگه به خرجش میره ؟؟ .. الانم یکی از همونا زیر سر آقاست و توی پذیرایی خوابیده ... کلا یه جورایی کوچ کردیم اینجا .. 

24


روزای عادی رو هیچ وقت دوست نداشتم ... دلم میخواد توی هر ورق از دفتر زندگی من و حامد اتفاقای ناب و دوست داشتنی که فقط مختص خودمونه ، بیفته ... اینکه صبح بریم سر کار ... ظهر بیام خونه ... بخوابم ... ساعت 4 حامد بیاد ... بیدار شم .. افطاری درست کنم ... بعد افطار تلویزیون ببینیم ... و همزمان سحری درست کنم ... بخوابیم ... بیدارشیم برای سحر ... دوباره بخوابیم ... باز صبح بشه و بریم سر کار ... حالا این وسطا اگه وقتی هم پیدا شد دو خط درس بخونم ... 

پیاز داغم طلایی شده .. گوشت رو میریزم تو ماهیتابه و مشغول هم زدن میشم ... واقعا اگر دخترم یک روز بهم بگه مامان توی زندگیت به چیزی که دوست داشتی رسیدی؟ ... چه جوابی بهش باید بدم؟ ... برمیگردم به حامد نگاه میکنم .. روی مبل نشسته و تلویزیون میبینه ... قطعا زیباترین و بهترین اتفاق زندگیم حامده ... پس میتونم به دخترم بگم زندگی من بابا حامده ، با داشتنش به همه چی رسیدم ... لبخند میاد کنج لبم ... ولی خب درکنار این اتفاق شیرین .. باید تلاش کنم تا احساس رضایت از خودم ، بشه دستاورد زندگیم ... که بعد ها برای دخترم تعریفش کنم ... بهش میگم که باید توی زندگی دنبال همون چیزی که عاشقانه و از ته دل میخواد بره ... مثل من که از دوران دبیرستان عشقم به ادبیات و موسیقی شکل گرفت و هنوز هم نتونستم بهش برسم ... 

باورم نمیشه که دوباره داره شهریور میاد ... که 26 شهریور میشه دومین سالگرد عقد من و حامد .. دو سال گذشت ... به چشم هم زدنی هم گذشت ... دوست دارم باز هم بریم شیراز ... سر میز بهش میگم ... با لبخند میگه : حتما میریم عزیزم ... سحری که تموم میشه میره بخوابه ... میز رو جمع میکنم ... و ده دقیقه بعد با لپ تاپ تو پذیرایی نشستم و مشغول دیدن فیلم شیرازمون هستم...

دوربین دستشه ... همپا با من داره میاد .. برمیگردم زبون درازی میکنم ... میگه : زشته نورا شاید الان روح کوروش کبیر اینجا باشه ، بعد نمیگه چه فرزند بی ادبی دارم ؟ ... میخندم ... میگم : مگه من بچه کوروشم؟ .. میگه : واقعا ممکنه از نوادگانش باشیا ... میگم : چه ربطی داره؟ مادر مادر مادربزرگم یه زمانی تو شیرازی بوده ... میگه : خب واقعا ممکنه همون مادر مادر مادربزرگت وصل باشه به اونا ... میگم : اگه اینطوری باشه که پس باید با یک پادشاه ازدواج میکردم ... دوربین رو برمیگردونه سمت خودش و میگه : دیگه پادشاه تر از من؟؟؟ ... همونطور که دوربین سمتشه ... میرم نزدیک و لبشو میبوسم ... میگم : اصلا تو دنیا وجود نداره :) ...